پسرم چند سال قبل خاطرخواه دختری شد و من راضی به این ازدواج نبودم. باوجود سماجتهای من درخصوص شکلنگرفتن این ازدواج، اما سرانجام این وصلت سرگرفت. این ازدواج عمر زیادی نداشت و پسرم و همسرش با یک بچه از یکدیگر جدا شدند.
پسرم چند سال قبل خاطرخواه دختری شد و من راضی به این ازدواج نبودم. باوجود سماجتهای من درخصوص شکلنگرفتن این ازدواج، اما سرانجام این وصلت سرگرفت. این ازدواج عمر زیادی نداشت و پسرم و همسرش با یک بچه از یکدیگر جدا شدند.
چارهای نداشتیم و به خواستگاری رفتیم. من گفتم پسرم یک بچه دارد. عروسم و خانوادهاش با رویی گشاده برخورد کردند و میگفتند این پسرمثل نوه خودمان است. مراسم ازدواج برگزار شد و نوهام چند ماه با من بود.
این طفل معصوم برای پدرش دلتنگی میکرد تا اینکه پدرش او را به خانه جدید برد؛ اما هرروز که میگذشت، نحیف و لاغرتر میشد. یک شب ساعت١٠ عروسم زنگ زد و درحالیکه نگران بود، دنبال نوهام میگشت. سریعا خودم را به خانه آنها رساندم و دیدم که اثری از بچه نیست.
بلافاصله موضوع را به اعلام کردیم و تا دیروقت دنبالش گشتیم. ساعت ١٢شب با دلهره و اضطراب به خانه برگشتم. نوهام در شب تاریک، جلوی در روی زمین خوابیده بود. کیف و وسایلش هم کنارش بود. قلبم میخواست از جا کنده شود. او را در آغوش کشیدم و او گریه کرد.
نوهام میگفت نامادریاش کتکش میزند و هرروز تا دیروقت در حمام زندانیاش میکند. بچه را به خانه بردم. این طفل معصوم دستانش دچار لرزش شده و لکنت زبان گرفته است. او را به مرکز مشاوره پلیس آوردهام. عروسم میگوید چون پدرش در فضای مجازی با زنان دیگری رابطه دارد، تلافی کارهایش را سر بچه درآورده است.