آلپاچینو کیست؟
تو کجایی هستی؟ نیویورکی؟ ایتالیایی؟ کجایی؟
در منهتن به دنیا آمدهام. سالهای کودکیام را در هارلم گذراندم و سپس به برانکس رفتیم…
پدرت چهکاره بود؟
نظامی. پس از جنگ جهانی اما فروشنده بیمه شد. حقیقتش پدرم را زیاد نمیشناختم. او پس از جنگ از مادرم جدا شد و من در خانه مادربزرگ و پدربزرگ مادریام بزرگ شدم. حرفزدن درمورد آنروزها خوب است. خیلیها درمورد آنروزها نمیدانند…
در مورد تو فقط چیزی که روی پرده دیدهایم، میدانیم…
اما تفاوتهایی است.
البته. ما میخواهیم همینها را اینجا بفهمیم دیگر. مثلا اینکه چگونه پاچینو به جایی رسید که این راه را انتخاب کرد…
باید اینجور میشد. لازم بود. انتخاب این راه به چیزهایی برمیگردد که در سنوسال نوجوانی، دور و برم بودند و روی من تأثیر گذاشتند. مثلا تئاتر تجربی دهه ۶٠ که به شدت روی من تأثیر گذاشته بود. اینجور چیزها برانگیزنده و انگیزهدهنده بودند. باید از کافهتئاترها هم بگویم که همهجا بودند و شما در آنجا در ازای پولی که برای یک قهوه میدادید، نمایشی میدیدید و بازیگران نیز در پایان نمایش کلاههایشان را دور میگرداندند تا پول غذایشان جور شود. چنین شد که من عضو گروهی شدم که مدام در سفر بود و نمایشهای گوناگون و بهخصوص نمایشهایی برای کودکان اجرا میکردیم…
یادم است در شهر دوری بودم و پولی برای شام نداشتم و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که به ساحلی شلوغ رفتم و آنجا نقاشیهایی کشیدم و همانجا نیز فروختمشان و پول شام و ناهار فردایم هم جور شد. یادم است سه دختربچه بودند که قرار بود در ازای ٢۵سنت پرترههایشان را بکشم. دوتایشان پول را دادند، ولی سومی از نقاشی خوشش نیامد و پولی هم نداد…
فرق بازیگر با نقاش این است که نقاش پول میگیرد و پرتره میکشد، اما بازیگر باید شام هم بدهد تا یکی راضی شود اجرای مونولوگ او را تماشا کند…
پدرم وقتی فهمید نقاشی را برای یک وعده شام فروختهام با من قهر کرد. تو چی؟ چنین مشکلاتی داشتی؟
آدم باید غذا بخورد دیگر. وقتی جوانتر بودم، هرجا برای فیلمی تست میگرفتند، میرفتم؛ فقط برای اینکه تست دهم و این شانس را داشته باشم که در آن حالوهوا باشم. البته این هم بود که آن تستها این فرصت را به من میدادند که چیزهایی که بلد بودم و چیزهایی که تازه یاد گرفته بودم را برای یک تماشاگر اجرا کنم. میفهمی؟ اصل کار برای من این بود که در آن تستهای بازیگری یک نفر بود که مرا تماشا کند؛ وگرنه من تماشاگر از کجا گیر میآوردم؟
حالا که جایگاهی بزرگ در این حرفه داری، حتم دارم دیگر تستها و جلسات انتخاب بازیگر دیگر ارضایت نمیکند. حتی پس از گرفتن چند نقش و اندکی شناختهشدن قطعا دیگر آن یکتماشاگر اهمیتی چون قبل برایت نداشت. نه؟
هرچه آدم سنش بیشتر میشود، این جلسات برایش مشکلتر و ترسناکتر میشوند، اما آنوقتها هر هفته در چندین و چند تست شرکت میکردم. ما به نقش نیاز داریم، به نمایش، به فیلم. گفتن اینکه چه نقشی به بازیگر خواهد رسید، دشوار است. تنها راه برای دانستن چنین چیزی این است که نقشهای زیادی بازی کرده باشی و آنوقت میفهمی چه نقشهایی را راحتتر بازی میکنی. برای یک هنرپیشه بعضی نقشها جواب نمیدهد و در سینما این یعنی فاجعه. اما بعضیاوقات تنها راه پیشپای بازیگران برای فهمیدن این نکته بازیکردن و تجربهکردن است. بعضیوقتها با خواندن سناریو معلوم نمیشود این نقش به آدم میخورد یا نه.
درست است. آدم باید اشتباهاتش را بکند. اما یک جادویی هم هست که بعضیوقتها کار میکند و بعضیاوقات هم نه. مثلا نقش تونی مونتانای صورت زخمی. اینکه چنین در نقش جاافتادهای بهنظر یک چیز فکر شده و برنامهریزی شده از جانب یک بازیگر بهنظر نمیرسد…
وقتی قرار است چنان نقشی را بازی کنی، باید نوعی توازن در زندگیت بهوجود بیاوری. من خوششانس بودم چون آنروزها عاشق بودم. یعنی که چیزی داشتم که به دل آن بزنم؛ و این زندگی مرا نجات داد. نمیدانم اگر آن عشق در آنروزها پیش نمیآمد چه میشد. آیا آن یک تصادف بود؟ تقدیر بود؟ نمیدانم. شاید بود، شاید هم نه. شاید هم ناخودآگاهم بود که میگفت الان زمان مناسبی برای عاشقشدن است.
از این بحث بگذریم. علاقهای به بحث عشق و تقدیر و اینجور چیزها ندارم.
عشق و نفرت و خشونت و آلپاچینو
پرواز تا خورشید با بالهایی سوخته…
بیا درمورد نفرت و خشونت حرف بزنیم. بهنظر تصادفی نیست در برخی زمانها و اگر واضحتر بگویم در برخی برههها فیلمهای جنایی و گنگستری زیادی ساخته میشوند. مثلا دهه ٧٠ یا اوایل دهه ٩٠…
فیلمهای گنگستری همیشه بودهاند و خواهند بود. برتولتبرشت بیشترین الهام را از فیلمهای گنگستری گرفته. همین صورت زخمی؛ میدانی که نخستینبار دهه ٣٠ ساخته شد؟ اصلا دلیل اصلی اینکه من بازی در این فیلم را قبول کردم، این بود که فیلم هواردهاکس را دیده بودم و عاشقش بودم.
نه، خشونتی در فیلمهای دهه ٧٠ به اینسوتر هست که آدم مو به تنش سیخ میشود. دیالوگی در پدرخوانده٢ هست که میگوید: اگر تاریخ چیزی به ما یاد داده باشد، این است که میتوانی هرکسی را دلت میخواهد، بکشی. چنین نگاهی به زندگی بسیار شبیه اتمسفر دوران جدید دنیاست. اصلا به نظرت چرا بیشتر مردم در فیلمها طرف گنگسترها را میگیرند؟
چرا اینرا از من میپرسی؟
چون تو مایکل کورلئونه هستی. تو تونی مونتانا هستی.
یک چیز افسانهمانند درمورد تونی مونتانا هست که دوست دارم بگویم. او شبیه ایکاروس است که با پرواز لحظهبهلحظه به خورشید نزدیک و نزدیکتر میشد و میدانست بهزودی بالهایش را گرمای خورشید خواهد سوزاند و او چارهای جز سقوط نخواهد داشت. در جوابت باید بگویم کی مردم به دنیای زیرزمینی گنگسترها علاقه نداشتند که علاقه امروزشان عجیب باشد؟ تماشای اینکه چرا و چگونه عدهای راه اشتباه را انتخاب میکنند همیشه جذاب و جالب بوده. برای من نیز اینگونه بوده و برای همین جذب چنین نقشهایی میشوم. شاید هم روزی برسد فیلمهایی ساخته شود درباره مردمی که عاشقانه از قانون اطاعت میکنند. کسی چه میداند…
آیا حس نمیکنی با بازی در نقش گنگسترها روی فرهنگ جامعه تأثیر منفی گذاشتهای؟
خب، نمیدانم در جوابت چه بگویم. نمیدانم.
همین تونی مونتانا. خیلی از گنگسترها گفتهاند از کارهای تو در آن فیلم الهام گرفتهاند. یا رپرهای ضداجتماع مدام کارهای او را ستایش میکنند…
وقتی بهصورت زخمی نگاه میکنم به هیچوجه آنرا شبیه اسطوره نمیبینم. فقط یاد حرفهای برایاندیپالما موقع ساخت آن میافتم. فیلم مربوط به سالهای دیوانهوار دهه ٨٠ است: دهه حرص و آز و مالپرستی، دهه طمع و البته همهگیر شدن اینچیزها. دههای که گفته میشد طمع و حرص خوب است. فکر میکنم این فیلم یک بیانیه اجتماعی- سیاسی است و به همین دلیل رپرها سراغش میروند. افرادی را هم میشناسم که در تمام عمرشان سمت مواد نرفتهاند، اما از صورت زخمی الهام گرفتهاند. یکجورهایی این فیلم درباره ابتکار و خلاقیت است. اینکه از اعماق اجتماع بیایی و یکهو بروی آن بالاها الهامبخش است دیگر. صورت زخمی دهه ٣٠ به همینخاطر برای من الهامبخش بود. یاغیبودن کاراکتر را هم فراموش نکن. یاغیان همیشه الهامبخش بودهاند…
تو هم یاغی بودهای؟
هنرمند یعنی یاغی. من همیشه تنها بودم و البته یاغی در بسیاری از امور زندگی. فکر میکنم هنوز هم هستم. بعضیها اینگونهاند و برخی هم نمیتوانند. نمیدانم بقیه چه انتظاری از من دارند. برایم اینچیزها مهم نیستند، هیچوقت هم نبودهاند.
آلپاچینو و بازیگری
گذر از رویایی به رویایی دیگر…
اصلا چرا خواستی در سینما بازی کنی؟
از زمانی که خیلی کوچک بودم این میل و اشتیاق در من بود. خیلی کوچک یعنی واقعا بچهسال. این را بعد ادامه دادم و این اشتیاق دیوانهکنندهتر شد. یادم است وقتی خانه بودم نقشهای فیلمهایی را که با مادرم میدیدیم مدام تکرار میکردم. مادرم را اوا مینامیدند، چون شبیه اوا گاردنر بود. او زمانی بلیت فروش سینما بود. مادرم بیشتروقتها مرا به سینما میبرد. این قرار همیشگی بود. یکجورهایی میتوانم بگویم مادرم با فیلمهای دهه ۴٠ مرا از شیر گرفت. او با آن فیلمها مرا چنان درگیر کرد که چیز دیگری نمیتوانست علاقه در من ایجاد کند.
به این دلیل نیست که بازیگری تو را وارد زندگیهای دیگران میکند؟
باید بتوانی از این قصه فرار کنی. باید بتوانی از رویایی گذر کنی تا وارد رویایی دیگر شوی. وقتی داری نمایشنامه درجهیکی میخوانی و با نویسنده ارتباط برقرار میکنی، اتفاقاتی میافتد. بگذار اینگونه بگویم، اگر موزیسین بودم، برنامهریزی میکردم مثلا ۶ماه روی موزارت کار کردم؛ در آن ۶ماه فقط موزارت مینواختم. آنوقت پس از آن اگر هم از آن دنیا بیرون میآمدم و کارهای دیگری میزدم، تاثیر موزارت به هرحال با من میماند. درمورد نویسندهها نیز این اتفاق میافتد. پس از مدتی تاثیرشان روی آدم میماند. در سینما وقتی جوان بودم این تجربه را داشتم. گاهی پیش میآمد که عاشق چنین دنیایی میشدم. زمانی هم که چنین عشقی پیش میآمد تا ته راه را میرفتم و برایم مهم نبود اینجوری نمیتوانم کار کنم یا نیاز به پول دارم و… الان که فکر میکنم، آرزو میکنم کاش کمی از این حالوهوا برایم ماندهباشد…
پدرخوانده و آلپاچینو
هیچکس مرا نمیخواست…
وقتی پدرخوانده بهت پیشنهاد شد؛ چه حسی داشتی؟
نخستین عکسالعملم این بود که نمیتوانم. نقش خیلیسختی بود. پرسیدم نمیشود نقش سانی را به من بدهی؟ سپس تستها شروع شد. کاپولا نقشها را انتخاب کرد و استودیو با همه جز من و مارلون براندو موافقت کرد. بعد با مارلون هم موافق شدند؛ اما درباره من گفتند: این بچه؟ امکان ندارد.
یعنی مایکل مال کسدیگری بود؟
فقط فرانسیس فورد کاپولا مرا میخواست. جز او هیچکس مرا نمیخواست. یعنی مرا نمیشناختند. هیچکس. سهبار برای این نقش تست دادم. کاپولا آنچه میخواست در من دیده بود، اما استودیو نه. آنها رابرت ردفورد یا وارن بیتی را میخواستند. تا اینکه همسر یکی از تهیهکنندگان که صحنههای آزمایشی را تدوین میکرد، گفت: پاچینو چشمهایی دارد که آدم را افسون میکند… دایان کیتون هم در زندگینامهاش نوشته: هرکاری کردم که چشمهایش فقط مال من باشند، نشد. در تمام این ٢٠سال من درحال از دست دادن نگاهی بودم که هیچوقت مال من نبود. بگذریم.
پس ظاهرا روزهای سختی داشتی…
سخت و آموزنده. یاد گرفتم وقتی کارگردانی مرا میخواهد هرجورشده قبول کنم. حتی اگر بهطور واضح ندانم قرار است چهاتفاقی بیفتد و نتیجه چه میشود. وقتی کارگردان بازیگرش را دوست دارد بیش از نصف راه برای ساختن یک فیلم خوب طی شده است.
چرا کاپولا اصرار داشت مایکلش تو باشی؟
بهخاطر فیلم خودش. فرانسیس میدانست میتوانم از پس نقش برآیم. اما مدام میخواست تست بدهم. چندینبار پشت هم. نمیخواستم اینکار را بکنم. اصولا جایی که مرا نخواهند نمیروم. در نهایت یک روز ۵ صبح زنگ زد و گفت کار تمام است.
چه حسی داشتی؟
خنده؛ آنهم بهخاطر بازی کنار براندو. یاد بچگیهایم افتادم که در سینما اتوبوسی بهنام هوس و زندهباد زاپاتا را میدیدم. اگر آنروزها میپرسیدند، اگر کنار براندو بازی کنم چه میشود؛ میخندیدم. به همین دلیل خندهام قطع نمیشد…
تحلیلی داری در دهه ٧٠ چرا آنقدر کار خوب ساخته میشد؟
دهه ٧٠ دهه مبهم و ناشناختهای است. فیلمهای عالی، زندگی سریع، هنرمندان بزرگ که خیلی زود اسطوره میشدند. کاش خاطراتم را آنروزها مینوشتم. حالا متاسفانه نمیتوانم. خیلیچیزها و آدمها از یادم رفتهاند. این اذیتم میکند…
زندگی و آلپاچینو
من ، آلپاچینو، ستاره سینما هستم
وقتی درمورد مشکلات زندگی حرف میزنی، گیج میشوم؛ چون از زندگیت چیزی نمیدانم. شاید تقصیر من باشد که کم نشریاتزرد میخوانم. اما تو هم آدمی نیستی که حاشیهها متن زندگیت را پر کنند. یکجورهایی درمورد مکانهای عمومی موضع داری. برخیاوقات خجالتی هم هستی. دایان کیتون نوشته، آنقدر پیش مردم احساس عذاب میکردی که او فکر میکرد پیش گرگها بزرگ شدهای…
بازیکردن یک جور ایجاد توهم است. حس میکنم وقتی درمورد یک شخص زیاد بدانی، بخشی از آن توهم متلاشی میشود. نمیدانم چقدر حق با من است، اما صادقانه میگویم این فکر همیشه با من بوده. بعضیوقتها ما به کاری عادت میکنیم و دلیلش را هم نمیدانیم. بازیکردن هم برای من همین است. وقتی در تئاتر بازی میکنی، کاری میکنی و بیاینکه دلیلش را بدانی، میدانی که کارت در آن صحنه درست بوده است. درواقع آنقدر خوششانس بودهای که لحظه را دریافته و آن اتفاق مناسب را در دل آن لحظه به وجود آوردهای. شب بعد اما وقتی همان کار را میکنی جواب نمیدهد و کارت بد از آب درمیآید. دلیلش این است که منبع الهام آن لحظه را از یاد بردهای و فقط لحظه را تکرار کردهای. درمورد سوالت هم شاید اینکه زیاد بیرون نمیروم و در چشم نیستم این باشد که این کار قبلا جواب داده و دیگر بدل به عادت من شده است. من از معاشرت با مردم لذت میبرم، اما بعضیوقتها کارم مرا از آنها دور میکند. مثلا یک فیلم ممکن است آدم را ۶، ٧ ماه درگیر کند. وقتی هم کار تمام شد، ریتم همهچیز عوض شده. یادم است با زوجی بیرون میرفتیم و وقتی پس از یک فیلم سراغشان را گرفتم، گفتند از هم جدا شدهاند و هر کدام در شهری زندگی میکنند.
بگذریم. نمیخواهی به این سوال پاسخ دهی. این را بگو، اینکه آدم بزرگی نیستی، احساس کمبود میکنی؟
بزرگی از چه نظر؟
سایز…
گنده؟
آره.
آدم گنده هدف خوبی میشود، اما مرا نمیشود هدف قرار داد.
در «صورت زخمی» در دستشویی با عده زیادی طرف میشوی، اما آنها از سر راهت کنار میکشند، چون در آن فیلم دیوانهای. در سرپیکو، دریای عشق و… نقش یک آدم خشن را بازی میکنی. اما نکته عجیب اینکه خیلیها با سایزشان خشونتشان ترجمه میشود؛ اما درباره تو نه. مارلون براندو نیز اینگونه است. او بلندقد و قویهیکل نیست، اما روی پرده…
مارلون شانههای پهنی داشت. فوتبالیست بود. از این گذشته براندو غول بود. وقتی بازی میکرد انگار از یک سیاره دیگر آمدهاست. فکر میکنم درصد زیادی از بازیگران آمریکا تحتتأثیر او بودهاند…
خودت چه؟
عاشقش بودم. مارلون آدم حساسی بود. او دشواریهایی را که من داشتم، میدید؛ حس میکنم در من شرایط و موقعیت جوانی خودش را میدید. یادم است یکبار پشت سرم آمد و ماساژم داد.
چه احساسی از مواجهه با او داشتی؟
هر زمان مارلون را میدیدم درواقع یک هنرپیشه بزرگ را میدیدم. او بزرگ بود؛ چه در فیلمی خوب بازی کند، چه نه. او تجلی یک هنرپیشه بزرگ بود.
هرجا وارد میشوی ناگهان همه چشمها به سوی تو میچرخند…
من ستاره سینما هستم. نه؟ شاید تام کروز نباشم، اما بههرحال آلپاچینو که هستم…
پشیمانیهای آل
اشتباه آری، پشیمانی نه
از کدام فیلم کارنامهات پشیمانی؟
در زندگی بابت هیچکاری پشیمان نیستم. شاید بعضی از فیلمها را کمتر دوست داشته باشم، اما پشیمان نه. حس میکنم مثل همه، جاهایی اشتباه کردهام. منهم میتوانم فیلمی را اشتباه انتخاب کرده یا کاراکتری را اشتباه تحلیل کنم. اما این مهم است که هرکاری که میکنی، بخشی از تو میشود و در عوض چیزی هم به تو میدهد.
چند تا از اشتباهاتت را میگویی؟
خیلیسال پیش ترنس مالیک از من خواست در فیلمش باشم، اما نشد. این یکی از اشتباهات بزرگ من است. در زندگی من میتوان موزهای پر از اشتباهات کوچک و بزرگ را دید. بیشتر فیلمهایی که رد کردم، جزو اشتباهات من هستند.
یکی باید نپذیرفتن نقش هانسولو در جنگهای ستارهای باشد…
آن نقش مال من بود و فقط کافی بود بپذیرمش. اما سناریو را دوست نداشتم. بهتر است بگویم نمیفهمیدم.
میگویند خیلی از شاهکارها را رد کردهای…
به آن کارها بهعنوان شاهکار نگاه نمیکردم. میخواستم کارهای خوب انجام دهم و این البته آزاردهنده بود. تصورکن بازیگری بگوید دیگر نمیخواهم در فیلمی بازی کنم، چون نمیتوانم از آخرین کاری که کردم پیشی بگیرم و بهتر ظاهر شوم.
در زندگی شخصی چه؟
یکجورهایی دیوانه بودم. درگیر الکل بودن مرا از کار و زندگی عقب انداخت و باعث شد بیشتر از روزهای کاری، روز بیکاری داشته باشم. چارلی لافتون که استادم بود، باعث شد خودم را ببینم و متوجه شوم چگونه دارم خودم را داغون میکنم.
میگویند دایان کیتون در بازگشت تو نقش زیادی داشت. درستاست؟
اگر دایان نبود، الان یک آشپز بودم. ۴سال خانهنشین بودم که دایان دریای عشق را جور کرد. او گفت دیگر جزو بازیگران درجهیک نیستم و باید تکانی به خودم بدهم. گفت دیگر بزرگشدهای و پولت هم درحال تمامشدن است و باید تصمیم بگیری میخواهی در یک مسافرخانه درجه١٠ زندگی کنی یا اینکه دوباره آلپاچینو شوی…
و تو پاچینو بودن را انتخاب کردی…
فکر میکنم بازگشت دوباره میتواند شگفتانگیز باشد. این به خیلیچیزها ربط دارد که مهمترینش شانس است. اگر آدم برنامه بریزد که با کارگردانی بزرگ کار کند، یا یک سوژه بحثانگیز روز را انتخاب کند؛ کم پیش میآید که موفق شود. مگر اینکه شانس بیاورد. پس موفقیت در سینما یعنی شانس…
یعنی شانس آوردی که در سینما اسطوره شدی؟
از اینکه بهم میگویند اسطوره، لذت میبرم. اما من خودم را فقط یک بازیگر میدانم که در پی گرفتن نقش است. همفری بوگارت پس از پایان هر فیلم نگران بود اگر نقشی پیشنهاد نشود چه بر سرش میآید؛ اگر پیشنهادی نباشد، کاری نیست، درآمدی نیست، تجربهای نیست و زندگی نیست. زندگی یک بازیگر با این نگرانیها میگذرد؛ بقیهچیزها فقط خامه روی کیک هستند…
پاچینوی این سالها
خیلی راهنرفته دارم…
در سالهای اخیر پرکار نه؛ یکجورهایی سهلگیر شدهای. از روزهای اوجات مدتها میگذرد و در این سالها کارهایی داشتی که نتوانستند اسطورهات را ادامه دهند…
این به سنوسال مربوط است. اگر میخواهی بابت پرکاریم معذرت بخواهم، باشد. اما مدتها بود کمکار شده بودم و وقتی تلویزیون کاری پیشنهاد داد خوشم آمد و بازی کردم. هم نقش فیل اسپکتر که یک خواننده بود و هم نقشم در فرشتگان آمریکا زندگینامه بودند. اگر نقشی باشد که حس کنم میتوانم خوب بازیش کنم، قطعا آنرا انتخاب خواهم کرد. یک نکته دیگر، نقشهای خوب مثل عشقهای بزرگ اتفاقی نادرند.
برنامه آیندهات چیست؟ قرار است پس از این همه سال با مارتین اسکورسیزی کار کنی؟
کارهایی است که باید زمان بگذرد تا قطعی شوند. خیلیها میگویند زمانش رسیده که از این حرفه کنار روم؛ اما هنوز فکر میکنم کارهایی هست که میتوانم و باید انجامشان بدهم.
پس به بازنشستگی فکر نمیکنی؟
اصلا کلمه بازنشستگی را دوست ندارم. فیلیپراس از نوشتن دستکشیده و میگوید خوشحال است. او کاری را کرده که میخواسته و به همین دلیل میگوید شاد است. اما من این حس را ندارم. برای من مهم کارگردانی است که مرا میخواهد؛ ریسکهایی است که دوست دارم.
اگر قرار باشد فیلم زندگیت را بسازند، دوست داری نامش چهباشد؟
داستان داستینهافمن. یادم است وقتی من و داستین و دنیرو کارمان را شروع کردیم، ما را با هم قاطی میکردند و اشتباه میگرفتند. چه روزهایی…
You really make it appear really easy along with your presentation however I find this matter to be actually one thing
which I believe I would by no means understand.
It sort of feels too complex and extremely extensive
for me. I am taking a look ahead for your subsequent put up, I will try to get the hold of it!
Lista escape room
I like this web blog very much, Its a rattling nice berth to read and obtain information.!
I was looking through some of your content on this website and I believe this website is very instructive!
Keep on posting. Travel guide