مجموعه داستان «عکسهای دستهجمعی»
اثر حمید امجد
پیش از تاریخ، پیش از اختراع نخستین خطنگاره- هیروگلیف- و پیشتر از آن حتی، پیش از اختراع حرف و کلمه، آن زمان که نخستینیان با اصواتی محدود منظورِ بَدَویِ خود را به دیگری منتقل میکردند، وقتی از شکارِ ماموت به غار بازمیگشتند- طبعاً- چندوچونِ شکار را با همان اصواتِ محدود برای یکدیگر میگفتند و نقل میکردند. در نقل اما شکارچی به غایبانِ شکار چه میگفت؟ که همراهِ دهها همراهش نیزهای به ماموت زده و او را کشته است؟ این، ارزش گفتن نداشت. شکارچی اگر میگفت نیزهاش را به چشمِ ماموت زده آنگاه روایتِ واقعه را به عالم «قصه» میبرد. (در این چند کلمهی سرِ پایی «قصه» و «داستان» را یکی گرفتهام.)قصه همیشه همراه آدمی بوده است و آدمی همیشه همراه قصه بوده است. آدمی ترسهایش را در آفرینشِ قصه پنهان میکرده و از آفرینندگیاش حس خدایی میکرده. قصه رِزقِ آدمی بوده و انسانها محتاجِ قصه بودهاند. قصه کیفیتِ زندگی بوده و آموزگار بوده و لذت بوده. احتمالاً پوشکین گفته که در خردسالیاش همه روز را انتظار میکشیده تا کشاورزان پس از مشقتِ کارِ روزانه و فراغت، شامگاهان پای نَقلِ قصهگوی روستا بنشینند تا او نیز همراهشان بشود و از شنیدنِ قصه لذت ببرد. شنیدنِ قصه برای او هدفِ زندگیاش شده بود. «مردی که زنش را گُم کرد» (آخرین قصهی کتاب «عکسهای دستهجمعی»، که درجا یاد میآورد قصه صادق هدایت- «زنی که مردش را گُم کرد»- را، و درست و بجاست این یادآوری، و حمید امجد ارجاع لازم و شایستهای داده است.) در ستایشِ قصه آغاز میشود. شیفتگیِ نوجوانی قصه را، که از شیفتگیِ مردمانی میگوید که درواقع مخاطبانِ اصلیِ قصهاند. مردمانِ عام. عامیانی که خود به اقتضا و اشتیاق و خلّاقیتِ خود دستی در روایتِ واقعه میبرند و آن را به سوی قصه میبرند، و از همین روست که هر آن که زنِ ماهروی بچهبغلِ گُمشده را ندیده باشد نمیتواند از چندوچونِ ظاهریِ او چیزی دستگیرش بشود، از بس که هر که او را چنان که دیده، یا که خواسته ببیند، یا که خواسته باشد، توصیف و تعریف و روایت میکند. اما اینها ستایشِ قصهاند. در قصه، نمیشود راجعبه قصه حرف زد و فقط راجعبه قصه حرف زد. نمیشود راجعبه قصه حرف زد، اما قصه نگفت. در قصه، حرف از قصه، بیقصه، فطیر است. برای همین است که در «مردی که…» بعد از ستایشِ دلپذیر و دلربای قصه، آن هم در بافتِ قصهای که بناست بشنویم، گره خورده به آن، چنان که نسبیبودن و چندوجهیبودن و گونهگونبودنِ روایت از همان مقدمات برمیخیزد، قصه آغاز میشود. جهانی خیالی، کاملاً خیالی، از خیالِ نویسندهی آفریننده، برای خوانندهی آفریننده، که هر یک، قصه را و شمایلِ زنِ توی قصه را، و دختر یا پسر بودنِ بچه توی قصه را، و دیگر چیزها را، بهقاعده خیالِ خلّاقِ خود میگوید و میبیند و میفهمد و دستِ زندگیِ واقعیِ خود را میگیرد و به آن میبَرَد و پای قصه را به زندگیِ واقعیِ خود میکشاند… هر زندگیِ واقعی، قصه خیالیِ کسی دیگر است.
نمایشنامه «مردِ بالشی» اثر مارتین مکدونا ترجمه امیر امجد
صدوپنجاه سال است که «بینوایانِ» ویکتور هوگو منتشر میشود، ترجمه میشود، بر صحنه تئاتر اجرا میشود، فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی و انیمیشن و نمایش عروسکی میشود، اجرای اُپرا میشود، موضوع پردههای نقاشی میشود و دیگر اشکالِ آثار هنری و آفرینندگی را مییابد. این ویژگی شامل آثار چارلز دیکنس هم میشود، شامل آثار شکسپیر هم، و چخوف و داستایوسکی و بسیاری دیگر از بزرگانِ قلمروِ ادبیات و هنر. کدام سویه و سوژه در این آثار است که نسلبهنسل و دورهبهدوره مجذوب آن میشوند و گاهبهگاه به دستِ نویسندگانِ نوآمده بازنویسی هم میشوند؟ سوژههای کلان بشری، و سوژههای همهگیر و فراگیرِ زندگیِ عامه مردم، همواره نوشته و خوانده میشوند. فقر و تنگدستی، عدالت و آزادی، ایمان و بیایمانی، و عشق، از جمله سوژههاییاند که همواره مرکز توجه نویسندگان بودهاند، اما موضوعاتی نیز در عصر معاصر پدیدار شده که هرچند تا اندیشمند و نویسنده و هنرمند بوده آنها نیز بودهاند، لیکن در چند دهه اخیر تبدیل به موضوعی مشخص و تعیینپذیر در موضوعاتِ اصلیِ موردنظرِ نویسنده و خواننده بوده است. محدودکردن نویسنده، تحتِنظرگرفتنش، تحتتعقیب قراردادنش، وارسیکردنِ نوشتهها و اندیشهاش، گرفتنش و بازجوییکردنش، و دیگر اشکالِ اَخیهکشیدنِ او چند دهه است که به موضوعی اصلی بدل شده است، چراکه واقعیتِ زندگیِ واقعی چنین اقتضا میکند. در حکومتهای خودکامه یقهگیری نویسنده، به خفیهگاهبردنش، حرفی را در دهانِ او گذاشتن و بیرونکشیدن آن حرف بهعنوان اعتراف، و یا به جرم گفتنِ همان حرف، سکّه روز است، و وضعیتی آشنا برای نویسندگان غیرِهمراه
با خودکامگان. بازجویی، چه از نویسنده باشد و چه از هر آنکسِ دیگر، حالا دیگر در نوشتهها و بهویژه در سینما بسیار دیده میشود. بازجویی میتواند مخوف باشد («۱۹۸۴» جورج اوروِل)، میتواند روانشناسانه و مکارانه و دامگسترانه باشد («جنایتومکافات»، داستایوسکی) میتواند شکنجهآمیز باشد («نیمساعت پس از نیمهشب»، کاترین بیگلو)، میتواند بر اساس غریزه وحشیانه آدمی باشد («مرگ و دخترِ جوان»، آریل دورفمان)، میتواند ابلهانه باشد (دوپونت و دوپونط در «تنتن»). در «مرد بالشی» میتوانیم معدل همه وضعیتهای یادشده را ببینیم که چگونه دو پلیسِ بازجو به جان نویسندهای میافتند که در وضعیتی کافکایی قرار گرفته است: نمیداند چه کرده، نمیداند از او چه میخواهند، نمیداند چه باید بگوید. اما موضوع چندان هم که نویسنده چهارصد داستانیِ تحت بازجویی ادعا میکند
گُنگ و ناپیدا نیست. قصه نمایشنامه که پیش میرود بدیهیست که لایههای تازهای پدیدار میشوند که هم پیداکننده و هم پنهانکنندهاند. قصه وارد موضوعی پیچدرپیچ و چندلایه میشود، اما هنر و خلاقیتِ نویسندگیِ مکدونای نویسنده و کارگردان آن است که وقایع پیچدرپیچ درونیِ نمایشنامه را به روایتی همسرشت با پیچدرپیچیِ وقایع نمیبَرد، و برای خواننده/تماشاگر سختیِ مواجهه با دنیایی اینچنین مخوف و خونین و مالیخولیایی را کافی میداند، و خطرِ سردرنیاوردنیبودن را در روایت پیچیده این دنیای منحط
و تباهشده وامینَهَد.
نمایشنامه «پروفسور بوبوس» اثر آلکسی فایکو ترجمه رضا قیصریه
بعـضــی دربـــــهدر بــــه جستوجویشاند و بعضی را دربهدر به جستوجویشان است. پسرکِ گدای «شاهزاده و گدا»ی مارک تواین ناخواسته سر از قصرِ پادشاه و اتاقِ شاهزاده درآورد، و چَنسِ «بودنِ» یِرژی کوزینسکی ناخواسته سر از کاخ سفیدِ آمریکا درآورد، اما آنان پسرکی نابالغ و مردِ میانسالی سادهلوح بودند که قادر به سوءاستفاده از موقعیتِ طلاییِ تازه نبودند. اما، هَری پوئل (رابرت میچم) در «شبِ شکارچی» (چارلز لاتن، 1955)، یا المر گنتری (برت لنکستر) در «المر گنتری» (ریچارد بروکس، 1960)، و یا جیم ورمولد (آلک گینِس) در «مأمورِ ما در هاوانا» (کارول رید، 1960)، و حتا آزداکِ «دایرهی گچیِ قفقازیِ» برشت هم، با تقلّب و زدوبند و فریبکاری فرصتی را به چنگ میآورند که از موقعیتِ تازهشان تنها در پِیِ سود بودند، سودی مالی و غیرمالی. اما وضعیتِ بوبوسِ آموزگار فرق میکند. او برای جانبهدربردنش از مهلکه میپذیرد در موقعیتی قرار بگیرد که میشود آن را- آنچنان که در زبانِ عامیانه آشناست- بهطور موضعی افتادن در عسل توصیف کرد! چندان که امکانِ دِروکردنِ همهچیز برایش مهیاست. اما اِشکال اینجاست که او درستکار است و دشمنِ دروغ و دزدی و تقلّب. «من فقط به عدالت اعتقاد دارم!» پس تکلیف چیست که آنجا با دنیایی از دروغ و ریا و دسیسهچینی و دامگستری و دزدی و خیانت مواجه میشود؟ نه به خدمتِ متقلّبان درمیآید و نه میتواند با حفظ موقعیتش جانِ خود را مصون بدارد. او در پِیِ روکردنِ رذالتها و خباثتها و دغلکاریها نیست و تنها میخواهد جانِ خود را در ببرد، هرچند آنگاه که موقعیت را شناسایی میکند، امکانِ نورافشانی بر تاریکخانه ریاکاران را نیز میسنجد. اما وقتی در مرکزِ دنیای زشتیها باشی و غوطه در آن نخوری، خواهناخواه باعثِ از پرده برونافتادنِ پشتِپردهایها میشوی.بخش بزرگی از متن نمایشنامه در عمارتِ اربابیِ کامپرداف (هرگونه مرکزِ حکومت) میگذرد، اما پایانِ اثر را کمابیش میتوانم ادبیاتِ نمایشیِ کارگری بنامم، آنجا که کارگرانِ شوریده، که بوبوس با آنان همدل است، به عمارت و اربابان هجوم میآورند…