ویروسِ کرونا نشان داد آنچه را که تمدن و مدرنیته می‌پنداشتیم بربریتی بیش نیست.

یادداشت ماریو بارگاس یوسا درباره روزهای قرنطینه و غلبه بر سختی‌ها با کتاب‌

فاصله خانه «یوساها» در خیابانِ «لادیسلاو کابرِرا» تا دبستانِ «لاسایه» در «کوچابامبا» را دقیقا به یاد دارم که دَه چهارراه بود. در اولین روز مدرسه که من پنج سال داشتم و طبیعتا بسیار عصبی بودم، مادرم همراهی‌ام کرد، مرا تا داخل کلاس برد و به دست برادر «خوستینیانو» سپرد. او مرا به کسانی که از آن زمان به بعد دوستان «کوچابامبایی» من می‌شدند معرفی کرد: «آرتورو»، «رومَن»، «گوموسیو»، «بالیویان» و محبوب‌ترین آنها، «ماریو زاپاتا»، پسر عکاس «کوچابامبا» که تمام عروسی‌ها و غسل‌تعمیدهای شهر را مستند کرده بود. او سال‌ها بعد در یک رستوران غذاهای پُرفلفل در «کالا کالا» به ضرب چاقو به قتل رسید. ازآنجاکه او صلح‌طلب‌ترین پسر جهان بود، همیشه فکر کرده‌ام که مرگ دردناک وی به‌سبب دفاع از حرمت یک دختر بوده است.
برادر خوستینیانو فرشته‌ای بود با موهای سفید و چشمانی شیرین و دوست‌داشتنی که از بهشت به زمین نازل شده بود. دست‌های ما را می‌گرفت و دورهم با رقصی دایره‌وار، الفبا و کلمات را با هجاها می‌خواندیم، و صرف افعال را تکرار می‌کردیم. به‌این‌ترتیب، حین بازی، در طول شش‌ ماه خواندن را یاد گرفتیم. نامه‌رسان هر هفته چهار گاهنامه، سه تا از آرژانتین و یکی از شیلی، به خانه می‌آورد: «لئوپلان»، برای پدر و پدربزرگ، «پارا تی»، که «کارمن» مادربزرگ، مامه، مادرِ من و خاله لالا می‌خواندند، «بیلیکن» و «ال پنِکا» برای من. همیشه مانند هدیه‌ای بهشتی در انتظار این گاهنامه‌ها بودم و از ابتدا تا انتهای آنها را می‌خواندم؛ حتی آگهی‌ها را.
مادرم یک معلم گیتار داشت و کتاب‌خوان متبحری هم بود. او کتاب «عرب و پسر عربِ» پابلو نرودا را به من داد تا بخوانم؛ اما خواندنِ «بیست شعر عاشقانه» و «آهنگ ناامیدکننده» آن را برای من ممنوع کرد، کتابی با جلد‌ آبی و حروف طلایی که در کشوی میز پاتختی خود پنهان کرده بود و شب‌ها آن را می‌خواند. در میان خمیازه‌هایم صدایش را می‌شنیدم. البته آن را خواندم، مخفیانه، و اطمینان داشتم حاوی اشعاری است که خواندن آنها از گناهان کبیره بود.
مهم‌ترین اتفاق زندگی من همانا فراگیری خواندن بود. بنابراین، من همیشه یاد برادر خوستینیانو و چرخیدن و رقصیدن و آواز خواندن‌ها را، همراه با از بَرکردن صرف افعال، قدرشناسانه گرامی می‌دارم. به‌یُمن خواندن، آن دنیای کوچک کوچابامبا به جهانی بزرگ تبدیل شد. به‌لطف نشانه‌ها که تبدیل به واژه و سپس نظریه می‌شدند، سیاره‌ها را سیاحت می‌کردم و حتی قادر بودم زمان را به عقب برگرداندم و به یک تفنگدار، یکی از صلیبیون و یا به یک کاشف بدل شوم و با سفینه‌های صامت در فضا به‌سوی آینده سفر کنم. مادرم می‌گفت اولین پدیده‌ای که در طول سال‌ها می‌توانست تجلی یک استعداد ادبی در من باشد، آن بود که اگر پایان داستان یا رمانی را دوست نداشتم با نوشته‌های ناشیانه خود آن را تغییر می‌دادم. البته من این را به‌ خاطر نمی‌آورم، ولی ساعاتی را که هر روز برای خواندن می‌گذراندم و نیز خوردن یک لیوان شیر سرد با دارچین (نوشابه موردعلاقه‌ام) پس از بازگشت از مدرسه لا سایه را به یاد می‌آورم. پدربزرگ پدرو به شوخی به من می‌گفت: «غذای شاعر نثر است»، ولی من هنوز شعرهای کوچابامبا را ننوشته بودم، آنها بعدها در پِرو سروده شدند.
اکنون به‌دلیل وجود ویروس کرونا و انزوای اجباری که ما مادریدی‌ها در آن قرار گرفته‌ایم، از طلوع آفتاب تا غروب می‌خوانم، روزانه دَه ساعت در خوشبختی مطلق (خسته از بیم فاجعه) هستم، روزهای کوچابامبا مانند شبحی تار از اولین خواندن‌ها به ناخودآگاه من باز می‌گردند: «دیانا مایوی» مغرور تسلیم «احمد‌ بن حسن» آدم‌ربای خود در بیابان‌های الجزایر می‌شود؛ یا شمشیربازی که در سلولی زاده شده بود و مانند گربه‌ها در تاریکی می‌دید؛ و یهودی سرگردان و سفرهای بی‌امانش به مکان‌های مقدس جهان. ما بچه‌های آن زمان (حداقل در کوچابامبا) نشریات مضحک قلمی نمی‌خواندیم بلکه کتاب می‌خواندیم. بی‌تردید هنوز نقاشی‌های متحرک بر داستان‌های مکتوب غلبه نکرده بودند و به همین دلیل من هرگز به «دانِلد داک» یا «میکی ماوس» یا «پوپِه ملوان عضلانی»، معتاد نشدم. اما به «تارزان» و «جِین» چرا؛ با آنها در جنگل‌های آفریقا از این درخت به آن درخت پرواز کردم.
اولین شاهکار را در کتابخانه کارتُنک‌بسته دانشگاه «سان مارکوس» خواندم: «تیران لو بلان»، چاپ سال 1948« مارتین دِ ریکر»، حتی قبل از آن وقتی در دبیرستان نظام «لئونسیو پرادو» بودم، «سه تفنگدار» الکساندر دوما را بلعیده بودم و هر شب خواب «دارتانیان» را می‌دیدم.
هیچ‌چیز به‌اندازه کتابِ خوب به من خوشی و خوشبختی نداده است؛ در دوران‌های دشوار، برای غلبه بر سختی‌ها، هیچ‌چیز به‌اندازه کتاب به من کمک نکرده است. در آن دوره ناخوشایند که فهمیدم پدرم زنده است، اگر ادبیات نبود خودکشی کرده بودم. زمانی که او مرا برای زندگی با خود برد تنهایی و ترس را کشف کردم. ویلیام فاکنر در نوجوانی زندگی خود را دگرگون کرد؛ کتابش را مداد و کاغذ در دست می‌خواندم تا از تبدیلات و تغییرات راوی، از پرش‌های گذرا، چرخش‌های نثر که شخصیت‌ها را درهم می‌آمیخت و زمان و مکان را ظاهر می‌کرد و حتی از اینکه چطور نظم نوین داستانی در رمان‌نویسی بهتر از توالی زمانی جلوه می‌کند، یادداشت بردارم.
 برای خواندن سارتر، کامو، مِرلوپونتی، سیمون دوبووار و دیگر بزرگان عصر نوین، زبان فرانسه آموختم، و انگلیسی را برای درک همینگوی، جان دوس پاسوس، اُروِل و ویرجینیا ولف، و رازگشایی «اولیسِ» جیمز جویس (بار سوم توانستم). در تابستان سال 1962 در کلبه‌ای کوچک در «پِروس گیرِک»، در برِتانیایِ نرماندی، از مجموعه هفت شخص نامدار لا پلاید جلدی را که به تولستوی اختصاص داده شده بود خواندم و از آن زمان به‌نظرم می‌رسد که «جنگ و صلح» به‌همراه «دون‌کیشوت» و «موبی‌دیک» بر قله رمان‌نویسی قرار دارند. به‌نظر من در قرن بیستم، به‌جز «کوه جادو»ی توماس مان، هیچ اثری از «سرنوشت بشر» مارلو پیشی نگرفت. در اوت سال 1959 اولین روزی که وارد پاریس شدم، فلوبر را کشف کردم و تمام شب را در هتل ویتِر ماندم و «مادام بواری» را خواندم. برای من پرثمرترین کشف بود: به لطف فلوبر نویسنده‌ای را شناختم که می‌خواستم باشم و نمی‌خواستم باشم.
خوب خواندن نه‌تنها سبب نیک‌بختی می‌شود، بلکه سخن‌ گفتن نغز را می‌آموزد و به ما جسارتِ فکر کردن می‌دهد و ما را به رؤیا می‌برد؛ شهروندانی خیال‌پرداز و منتقد، بدگمان به سخنان ناراست رسمی (هنر متعالی سیاستمداران) بار می‌آورد. رؤیای زندگی‌ای را می‌بینیم که در آن زندگی نمی‌کنیم. خواندن کتاب خوب، آیینِ ‌گونه‌ای دگر زیستن؛ آزاد، زیبا و اصیل‌تر زیستن است. علاوه‌بر آن، اقبال دور بودن از طاعون شیطان را فراهم می‌کند که همیشه انسان را به وهم و هراس می‌اندازد؛ زیرا‌ که شکست شیطان برخلاف دشمنان گوشت و پوست و استخوان‌دار دشوار است.
یک خواننده خوب، شهروند آرمانی جامعه دموکراتیک است: هرگز به آنچه دارد بسنده نمی‌کند، پیوسته بیشتر می‌طلبد. وجود این ناراضیان سبب بالا رفتن کیفیت زندگی و ارتقای راستین حیات می‌شود و استمرار آزادی و گزینه‌های تنظیم زندگی با رؤیاها، آرزوها و شادی‌ها و دستیابی به تمایلات را تضمین می‌کند. کارل پوپر درست می‌گفت: «هرگز بهتر از حالا نبوده‌ایم» (قابل‌درک است در کشورهای آزاد).
ویروسِ کرونا نشان داد آنچه را که تمدن و مدرنیته می‌پنداشتیم بربریتی بیش نیست. ما شاهد موارد هولناکی در مادرید بودیم، مانند خانه‌های سالمندانی که مسئولینش بدون روبند یا کمک و یا راه‌حلی آنها را رها کردند؛ مرده‌هایی که با زنده‌ها زندگی می‌کردند و در همان تخت‌ها می‌خوابیدند. باوجود این و با همه ویرانی‌های اقتصادی و اجتماعی که این فاجعه غیرمنتظره برای کشور به ارمغان خواهد آورد، به‌یمن قرنطینه اجباری، از این مصیبت شیطانی رهایی خواهد یافت.
منبع شرق

ویروسِ کرونا نشان داد آنچه را که تمدن و مدرنیته می‌پنداشتیم بربریتی بیش نیست.