چند لحظه سکوت، یک لحظه تاریکی و هزار بغض که در سالن میپیچد. اشکها به محض شنیدن درد و دل پدر و مادری دردمند در سالن جاری میشود و هر کس میخواهد بفهمد این یوسف گمگشته به کدام منزل خواهد رسید. هیچ کسی طاقت دور ماندن یک جوان از خانوادهاش را ندارد. هیچ کسی دل سرگشتگی و ضجههای یک مادر از فرزندش را ندارد. همه میخواهند که همه یوسفهای گمشده به دیارشان برسند. همه میخواهند که هیچ مادری چشم به انتظار نباشد. جنگ نباشد، غم نباشد و داغ جوان دیدن نباشد.
در شهر پیچیده که شهید آوردهاند، بدون هیچ نشانی. تنها با یک پلاک با نام یوسف. یوسفی که انگار از دل تاریخ در آمده تا نظارهگر حال این روزهایمان باشد. روزهایی که کمترین نشانی از گذشته ندارند. انگار برادریها را باد برده، مردانگی را ملخ خرده و غیرت کیمیا شده. یوسف دلش میسوزد از حال و روز این زمانه. این آرمانهایی نبود که نسل او دنبالش بودند. در دل این پدر و مادران پر درد است. پر از شکوه. پر از آه و ناله. کاش یوسفی نرسد تا این حال بد، بدتر نشود.
ای یوسف بی نام و نشان میشود همان ته چاه بمانی، نیایی. بگذار با غم غریب فراق و دلتنگی که سالهاست به آن خو گرفتهایم، سر کنیم. آمدنت سرآغازی میشود بر تمام دردهای گذشته. مرهم این دردها فقط گذشت زمان است، درمان در فراموشی است، اگر بیایی این زخم کهنه دلتنگی دوباره سر باز میکند و تا ته جان آدمی را میسوزاند.
یوسف تو متعلق به همه مایی. ترک، ارمنی، خوزستانی، کرد و بلوچ، همه تو را از آن خود میدانند. همه گمگشتهای در این سرزمین دارند. همه اقوام برای این خاک خون دادهاند و وای بر ما اگر گاهی دل پدری را از سر بی توجهی شکستیم. پدری که فقط میخواست از دهان ما یک پدر جان بشنود. پدری که تنها دردانهاش را به جبهه فرستاد و دیگر از او خبردار نشد. ما مردم شهر بی معرفتیم. یادمان رفت برای حفظ ایران چه جوانان پاکی پر پر شدند و چه داغی بر دل پدر و مادرهایشان نشست.
یوسف در این دور و زمانه گرفتاریها، تو بیشتر هوایمان را داشته باش. نگذار دلمان رنگ سیاهی بگیرد. از نور ایمانت بر روزگار تیرهمان بتابان و نگذار ایمان از روزهای خاکستریمان برود. دلهای مردم شهر شکسته. این را به وقت گریهها و هق هقهایشان به هنگام تماشای تو فهمیدم. گاهی به ما سر بزن و کمی از غم دلهایمان کم کن.