خلیل ملکی، 50 سال پیش در تیرماه 1348 از دنیا رفت؛ دو ماه پیش از آنکه یار و دوستش جلال آلاحمد، در شهریور همان سال درگذرد. ملکی یکی از مهمترین کنشگران سیاسی و روشنفکران معاصر ایران بود که اگرچه در زمانه خود مورد سختترین هجمهها و حملهها واقع شد، اما هر چه زمان میگذرد، وجوه مثبت بیشتری از او به لطف یاران و دوستدارانش نمایان میشود. به تازگی نیز محمدعلی همایون کاتوزیان، پژوهشگر برجسته ایرانی و از یاران قدیمی ملکی کتابی با عنوان «خلیل ملکی: سیمای انسانی سوسیالیسم ایرانی» نوشته که توسط عبدالله کوثری مترجم سرشناس و نامدار به فارسی ترجمه شده و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. به این مناسبت در هفته گذشته، علی دهباشی در شب خلیل ملکی به رونمایی از این کتاب پرداخت. در این مراسم سید عبدالله انوار، هرمز همایونپور، نوروز ملکی فرزند خلیل ملکی، سعید محبی و فرزانه ابراهیمزاده سخنرانی کردند، مقالهای از داریوش آشوری درباره خلیل ملکی قرائت و پیام تصویری همایون کاتوزیان در سه بخش مجزا پخش شد. در صفحه پیشرو، متن کامل مقاله داریوش آشوری که با صدای علی دهباشی خوانده و توسط گروه اندیشه پیاده شده و بخشی از سخنان عبدالله انوار از نظر میگذرد.
در سال 1336 بود که من با خلیل ملکی از نزدیک آشنا شدم. آن زمان من دانشآموز سال آخر دبیرستان بودم و او مردی بود پنجاه و هفت-هشت ساله. پیش از آن هم البته ملکی را دورادور از راه نوشتههایش و نامی که در جامعه ایران داشت و نیز هنگامهای که حزب توده پیرامون او برپا کرده بود، میشناختم. در دوران مصدق و تا چندی پس از آن تصویر ملکی در ذهن همانی بود که حزب توده پرداخته بود. یعنی آن غول هولناکی که از زحمتکشان و حزب تراز نوین بریده بود و به دامن ارتجاع و امپریالیسم در غلتیده بود و اکنون خطرناکترین دشمن شناخته میشد و در نتیجه حزب توده سهمگینترین باران دشنامها و تهمتها را نثار او میکرد و در چشم هوادارانش از ملکی همان ابلیسی را ساخته بود که پیش از آن استالین از تروتسکی و دیگران ساخته بود و این فنی بود که شاگردان مکتب با استعداد استالین در آن استاد بودند.
من هم از نسلی بودم که با درگرفتن هنگامههای ملی شدن صنعت نفت، چشمش به دنیا باز شده و از همان نوجوانی به میدان ماجراهای سیاسی کشانده شده بود و بسیاری نیز همچون من از همان 13-12 سالگی به این حزب و آن حزب پیوسته بودند و راهی که پیش من نهاده شده بود، یا راهی که به گفته ملکی مرا انتخاب کرد، راه حزب توده بود بنابراین باید از دید آن مکتب ملکی را میشناختم. اما ماجرای من با حزب توده دیری نپایید و تا سرمان را برگردانیم و در آن عالم شور و شوق نوجوانی چندی زندهباد- مردهباد کشیدیم، کودتای 28 مرداد پیش آمد که همه رشتهها را پنبه کرد و تشکیلاتی دانشآموزی حزب توده هم پس از آن یک سالی بیش دوام نیاورد و رفته رفته از هم پاشید. در آغاز نومیدیها و تلخکامیها بودیم که ماجرای انقلاب مجارستان هم پیش آمد و سرکوبی ارتش سرخ از آنکه چشمهای نوجوان مرا به ماهیت ستاد زحمتکشان جهان گشود.
مردی که بارها از صفر آغاز کرد
باری کسی با چنین پیشینهای ملکی را کم و بیش خوب میشناخت اما از دیدگاه حزبی که اگر از دشمنی با هر کسی کوتاه میآمد در مورد ملکی سنگ تمام میگذاشت چراکه ملکی پهلوان بود و در عرصه نظر تنها مرد میدان نبرد با آن حزب بود. سپس آن چند سال ناامیدی و سرخوردگی پیش آمد که نسل پریشان ما را در دامان خود پرورد، چندی ادبیات به جای سیاست برایم پناهگاهی شد و نوشتههای صادق هدایت که زبان پریشانحالی آن نسل سرخورده بود. همراه با شعر تلخکام و آکنده از رنج و شکنج فریدون توللی و شاعران تازهای که از راه میرسیدند با چاشنی از شعر خیام، حافظ و مولوی زندگی مرا پر میکرد که آشنایی با ملکی پیش آمد و باز زندگی سیاسی مرا به سوی خود کشید.
ملکی آن مرد خستگیناپذیری بود که در زندگیاش بارها به گفته خودش بار دیگر از صفر آغاز کرده بود و این بار هم با همه زخمهایی که خورده بود و تلخیهایی که چشیده بود، باز میخواست از صفر آغاز کند. از سال 1334 پس از آزادی از زندان و تبعید، ملکی مقالههایی در مجله فردوسی مینوشت که نیش حمله آن بیشتر به سوی دستگاه رهبری حزب توده بود. سپس یاران ملکی کسی را یافته بودند که نماینده مجلس شورای کذایی بود و امتیازی برای مجلهای گرفته بود که روی دستش مانده بود و یاران ملکی او را پیش ملکی کشانده و قانع کرده بودند که یک مجله تحلیلی سیاسی و اجتماعی منتشر کند. با همین مجله «نبرد زندگی» بود که ملکی دور تازه کار و کوشش سیاسیاش را آغاز کرد.
نخستین دیدار
از همان شماره یکم آن را خریدم و با همان آزی که در جوانی برای خواندن کتاب و مجله داشتم، خواندم و مطالبش در دلم نشست. سپس با حسین سرپولکی آشنا شدم که از نیروی سومیهای قدیم بود و هنوز کوشا و در سال آخر دبیرستان دارالفنون همکلاس من بود و چون زمینه در من آماده میدید مرا به حوزه حزبی کشاند و از آنجا به محفل دوستان ملکی و به دفتر نشریه «نبرد زندگی». نخستین دیدار با ملکی به راستی برایم هیجانانگیز بود. دیدار مردی که آن همه نام او را شنیده و دربارهاش گفتوگوها کرده بودم برای جوانی همچون من که آن همه درباره او کنجکاو بود باید شورانگیز باشد. در یکی از جلسههایی که هر هفته در دفتر نبرد زندگی تشکیل میشد و کار آن بحث و تحلیل مسائل سیاسی بود، او را دیدم. اندامی درشت و کم و بیش چاق داشت، سفیدرو بود با سری بزرگ و کله طاس و پیشانی بلند و بینی نسبتا کوچک و چشمهای آبی با نگاهی تیز و شاهینوار. صورتش کشیده بود با خط غبغبی کوچک بر زیر شانه که بر شکوه این صورت میافزود. چهرهای بود که بر بیننده اثر میگذاشت و به یاد میماند. سنگین و با وقار و جدی بود و فارسی را با لهجه آذربایجانی حرف میزد. سخنگوی توانایی بود و در بحث و استدلال بسیار قوی. در نگاه و حالت و رفتار او پرتو شخصیتی قوی وجود داشت که یا سخت جذب میکرد یا میرماند. چندان بلند بالا نبود و هنگام راه رفتن آن شکوه نشستن نداشت. در راه رفتن با وقار بود اما هنگامی که میخواست از این سوی خیابان به آن سو برود گاهی حالت روستایی تازه به شهر آمده را داشت؛ گویی که از اتومبیلها میهراسید و شتابزده از برابرشان میگریخت. در آن بالاخانه خیابان منوچهری، در آن سالهایی که به گفته مهدی اخوان ثالث، طبل توفان از نوا افتاده بود، در آن فضای سرد و سربی آکنده از بوی ناامیدی و سرخوردگی و وازدگی که پس از 28 مرداد پیش آمده بود، ملکی همچنان با همان سرسختگی همیشگی میکوشید کورسوی چراغ نیمهمردهای را زنده نگه دارد و هنوز به وسعت نظر تاریخی خویش تکیه داشت و به آیندهای امید میبست که در آن بار دیگر و نه چندان دور باز نور امیدی بتابد و جنبشی درگیرد.
وسعت نظر تاریخی یا جغرافیایی
بعدها شنیدم که در همان سالهای شکست پس از 28 مرداد 32 ملکی در مجلسی از یاران بازماندهاش همچنان از وسعت نظر تاریخی سخن میگفت و بر آن بود که نباید تن به ناامیدی سپرد. اما یکی از یاران نزدیکش که در تندزبانی بیشباهت به ملکی نبود در پاسخ او گفته بود من میخواهم وسعت نظر جغرافیایی داشته باشم، یعنی پای بست ایران نباشد و بر سر آن بود که از ایران برود. این زمانی بود که گروهی از روشنفکران سرخورده بار سفر بسته و روانه اروپا شده بودند. ملکی در پاسخ به او با همان تندی همیشگیاش گفته بود که آقاجان الاغ هم وسعت نظر جغرافیایی دارد و هر جا که علف سبزتر باشد به همانجا میرود و همین بحث وسعت نظر تاریخی یا جغرافیای سرمقاله نخستین شماره مجله نبرد زندگی شد.
در آن سالهای 37-36 هنوز گروهی از کادرهای قدیم نیروی سوم دوروبرش بودند اما نه بسیار. هنوز چند حوزه کارگری و دانشآموزی و دانشجویی برقرار بود و نشستهای هفتگی که ملکی خود در آنها حضور مییافت. اینهایی که مانده بودند همگی از ارادتمندان و یاران سرسپرده شخص ملکی بودند که برجستهترینشان از نظر تشکیلاتی عباس عاقلیزاده بود، جوانی بسیار کاردان، خوشرو، شاد، دلیر و صمیمی که کارهای سازمانی و بازمانده تشکیلات نیروی سوم در تهران و شهرستانها به دست او میگشت و کم و بیش همه زندگیاش بیدریغ در خدمت کار سیاسی و سازمانیاش بود. عاقلیزاده چنان سازمانده توانایی بود که حسینزاده، کارشناس ساواک بعدها درباره او گفته بود، اگر عباس عاقلیزاده را در بیابان ول کنند از ریگهای خیابان هم تشکیلات درست میکند. برجستهترین آن جمع از نظر فکری منوچهر صفا بود، شیرازی سیهچردهای با عینک ضخیم، یک روشنفکر تمامعیار و باسواد و صمیمی و در کار نویسندگی و سیاسی طنز ظریفی داشت و نیز در طنزنویسی از خود تواناییهای بسیاری نشان داد و ملکی در سالهای بعد به او چشم امید بسته بود که جانشین او در رهبری شود اما منوچهر صفا بیشتر یک روشنفکر نویسنده، پژوهنده و هنرمند حساس و کنارهگیر بود تا رهبر سیاسی. باری در آن سالها، ملکی شمع وجود و مایه دلگرمی این گروه جوان بود که همه شیفته و هوادارانش بودند. به هر حال هیچ گاه او را رها نکرده بودند. از سالمندترها و قدیمیهای حزبی نیز کسانی گاهی به او سر میزدند و حالی میپرسیدند. عمده جمع از دانشجویان و دانشآموزان بودند. ولی از کارگران قدیمی حزب گروهی جوان و میانسال نیز مانده بودند. جاذبه این جمع نسبتا کوچک اما گرم و صمیمی و شخصیت غنی ملکی به زودی مرا نیز به خود کشاند و در میان ایشان ماندگار شدند. سالها بعد به دانشکده حقوق رفتم. در آنجا تنی چند از دانشآموزان شهرستانی به دانشگاه راه یافته بودند و از سالهای پیش با تشکیلات نیروی سوم رابطه داشتند و به جمع دانشجویی در تهران پیوستند و رفتهرفته در دانشگاه، گروه کوشایی شدیم که در رویدادهای دانشجویی سالهای بعد نقش فعالی داشتیم.
جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی
در همین سالهای 38-37 بود که ملکی به فکر افتاد تا زمینه تشکیل یک جمعیت سیاسی بزرگ را فراهم کند که در آن افزون بر شخصیتها و گروههای سیاسی دیگر، نیروی سومیها هم بودند و نام آن را جامعه سوسیالیستهای ایران گذاشته بود و میخواست با این کار یخهای فضای سیاسی افسرده آن روزها را بشکند و از راه فعالیت علنی، زمینه کار و کوشش سیاسی گستردهای را فراهم کند. اما سرانجام با همه رفت و آمدها و نشست و برخاستها با شخصیتها در این سازمان تازه که در سال 39 زمینه آن فراهم شد، باز هم ملکی ماند و بازمانده نیروی سومیهای قدیمی و چند تنی مانند من که تازه پیوسته بودند و هیچ کدام در شمار شخصیتها نبودند. به هر حال در این کوشش جز تغییر نام حزب زحمتکشان ملت ایران نیروی سوم به جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران چیز مهمی حاصل نشد. ملکی هر چند فروتنانه میکوشید، گروهها و شخصیتهای جبهه ملی را گرد هم آورد ولی در این کار کامیاب نمیشد زیرا بسیاری میدانستند آنجا که ملکی باشد، شخصیت آنها نمودی نخواهد داشت و هر یک به بهانهای کناره میرفتند به ویژه در آن سالها ضربهای که ملکی از خیانت خنجی و حجازی خورده بود و کوششی که این دو برای بدنام کردن او کرده بودند همچنین سمپاشیهای نهانی بازماندههای حزب توده بر ضد او، فضا را پیرامون ملکی تیره و تار کرده بود و در فضای سیاسی آن روزگار هیچکس مانند او زیر رگبار دشنامها و آماج تیر دشمنیها نبود.
با تشکیل جامعه سوسیالیستها در نخستین کنگره آن، من که دانشجو بودم، به عضویت کمیته مرکزی سپس هیات اجرایی 7 نفری برگزیده شدم و همین سبب شد که با ملکی روابط نزدیکتر و آمد و شد بیشتری داشته باشم. در آن سالهای شور و غوغای جبهه ملی دوم، خانه ملکی در خیابان رامسر کم و بیش پاتوق ما بود و گاهی هفتهای دو- سه روز برای کارهای گوناگون یا جلسههای گوناگون یا میهانیهای دوستانه در خانه او پیش او بودم و در اثر همین رفتوآمدها او را بهتر و بیشتر شناختم. در همین خانه ملکی بود که نخستین بار جلال آلاحمد را نیز دیدم و با او آشنا شدم.
صریح و بیپروا
ملکی انسانی نجیب، پاکدامن و بسیار اخلاقی بود دارای غرور فطری و بسیار جدی و پرکوشش بود. در میانه همه مردان سیاسی دوران خود از نظر توانایی نویسندگی سیاسی و تحلیل مسائل و داشتن بینش جهانی و تاریخی بیمانند و راستگویی و درستاندیشی کممانند بود اما خصلتهای دیگری هم داشت که در محیط سیاسی ایران خوشایند نبود. بالاتر از همه آشکارگویی و تندزبانی او بود که چه بسا مایه آن را خوی آذربایجانی بودن او فراهم کرده سپس درس خواندن نزد آلمانیها در مدرسه فنی آلمانی در تهران سپس در آلمان. این درشت خویی و جدیت و کوشندگی آلمانیوار، او را نیرومندتر کرده بود. ملکی با همان لهجه آذربایجانی میگفت، من ترک صاف و سادهام و حرفهایش را رک و پوستکنده و بیپروا میزد، آن هم در محیطی که باید هر حرفی را در هفت لا پیچید تا به کسی برنخورد و مردمان عاقل برای گفتن هر جملهای هزار مصلحت و شرط ادب را در نظر میگیرند اما ملکی کم و بیش جانب خاطر هیچ کس را بنا به مصلحت نگاه نمیداشت و بدترین عیب او چه بسا این بود که با یاران و نزدیکانش گاه تندخوتر از ناآشنایان و دوران بود، همیشه ادب داشت اما هنگامی که درشتگویی میکرد اما بیجا نیز به سر یاران و نزدیکانش فریاد میکشید و گاهی آنها را از خود میرماند. من میشناسم کسانی را که به سبب همین آزردگیهای شخصی از ملکی رنجیده و رمیده بودند چنانکه چند بار با من نیز از همین تندزبانیهای بیجا داشت که مایه دلگیریهای گاه و بیگاه از او میشد.
اگر ملکی تنها یک نویسنده و اندیشهگر سیاسی و اجتماعی باقی میماند و نمیخواست رهبر حزب نیز باشد، این طرز رفتار چه بسا چندان اشکالی نداشت اما برای یک رهبر سیاسی ظرافت رفتار و رعایت روحیهها آن هم در مورد یاران و نزدیکان اهمیت دارد به ویژه در جامعهای مانند ایران با مردمانی حساس و زودشکن در جایی که مردان و رهبران سیاسیاش نیز چنان رشد سیاسی نیافتهاند که بتوانند میان مسائل و روابط شخصی و خیر جامعه و مصالح ملت فرق بگذارند و حساب این دو را از هم جدا کنند. میتوانم بگویم ملکی هیچ دوست شخصی نداشت و با هیچ کس به اصطلاح خودمانی نمیشد. روابطش همواره اصولی و رسمی بود از همسالان او کسی را به یاد نمیآورم که بر پایه روابط شخصی و دوستانه بیهیچ رابطهای با سیاست با او نشست و برخاست داشته باشد. دوستان او همان یاران سیاسیاش بودند. به عبارت بهتر ارادتمندان یا شیفتگان و همگی جوانتر از او.
دوست آل احمد، منتقد او
میان او و آل احمد رابطه دوستی نزدیکی بود و این به دلیل ارادت استوار آل احمد به ملکی بود که تا پایان عمر هم دوام یافت. آل احمد دو ماه پس از ملکی مرد اما در سالهای آخر عمر هر دو که آلاحمد دید، شخصی تازهای یافته بود و در نوشتههایش به ویژه در غربزدگی طرح کرده بود، گاهی برخوردهای تندی با هم داشتند. ملکی به حرفهای سیاسی و اجتماعی آلاحمد اساسا اعتقادی نداشت و او را در این زمینه صاحبنظر نمیدانست و در ماجرای نقدی که من بر غربزدگی نوشتم، جانب مرا گرفت. ملکی از مردانی بود که به دلیل شخصیت بسیار قوی دیگران را یا سخت جذب میکنند یا از خود میرانند اما چنین مردانی سرانجام تنها هستند و چه بسا هرگز مزه دمهای خوش نزدیکی و دوستی را مانند مردمان دیگر نمیچشند، مزههای آن لحظههای خودمانی بودنها و همدمی در مجلس خالی از اغیار را. ملکی به گمانم یکی از اینها بود. خنده او را کمتر به یاد دارم. هرگز شوخی نمیکرد و مطایبه نمیگفت. مجلس و محفلش همیشه جدی بود. در حضور او جز سخن از مسائل اجتماعی و سیاسی گفته نمیشد. به ادبیات بیعلاقه نبود اما آشنایی چندانی به آن نداشت، مردی با آن خوی جدی و سخت که من میشناختم، نمیدانم هرگز در جوانیاش مزه عاشقی را چشیده بود یا نه. اگرچه در پشت این دیوار پولادین وجود دل نازکی را نیز میشد، احساس کرد چراکه گاهی سخت کلافه میشد و اشک نیز به دیده میآورد.
سالهای پایانی عمر
در باب اهمیت ملکی به عنوان یک نویسنده و اندیشگر سیاسی و بنیانگذار مکتب فکری تازه در ایران سخن بسیار است و در این باب محمدعلی همایونکاتوزیان که خود از یاران نزدیک ملکی در سالهای آخر بوده است، مفصل داد سخن داده همچنین انور خامهای در خاطرات خود با روشنی و بزرگواری تمام حق ملکی را در تاریخ سیاسی روزگار ما گزارده است و من در این فرصت که نوشتههای ملکی از دستم دور است، چیزی به آنها نمیتوانم بیفزایم جز آنکه چند نکته بر اساس تجربههای شخصی و رویارویی خود با ملکی آن هم در واپسین دوره زندگی سیاسی او و نیز برداشت کلی و فشرده خود را از جایگاه او در جنبش روشنفکری ایران بیان کنم.
ملکی در آن دو سال و نیمی که تا پایان عمرش باقی مانده بود بیشتر خانهنشین بود و دوستان قدیمی گاهی سری به او میزدند و من نیز هفتهای یک بار به دیدارش میرفتم اما دیگر از فعالیت گروه سیاسی خبری نبود. سرگرمی او در آن روزها ترجمه کردن بود و دو- سه کتاب در همان زمانها ترجمه کرد که با نام مستعار منتشر شد. آخرین بار که او را دیدم، یک ماهی پیش از مرگش بود. در یک مجلس میهمانی دوستانه بود، مردی که همیشه با قامت کشیده در میان مجلس میایستاد و با همه سخن میگفت و ستون استوار جمع بود، این بار نشسته بود و گویی فرونشسته بود و جمع نیز با خاموش او فروغی نداشت. ملکی با آن غرور ذاتی هیچگاه اهل درد دل کردن نبود و غمگسار نمیخواست و شاید کسی نمیدانست که در آن روزگار تلخ شکستگی و پیری و پایان عمر در حالی که در افق سیاسی ایران نور امیدی دیده نمیشد و نور چشمان او نیز کاستی گرفته بود بر او چه میگذشت و سرانجام در تیر ماه 1348 یک خونریزی معده و عمل جراحی به دنبال آن با قلبی که سکته کرده بود در سن 68 سالگی به زندگی او پایان بخشید.
بزرگترین چهره روشنفکری سیاسی و اجتماعی ایران پس از مشروطیت
باری در این مقاله کوتاه که بیشتر برای ادای دین به این آموزگار و چهره درخشان دوران ما نوشته میشود، من سر آن ندارم که ارزیابی تمامی از زندگانی ملکی و اندیشه او بکنم و چه بسا امکان آن نیز هنوز فراهم نباشد و این کار باید هنگامی بشود که دستکم نوشتههای اساسی ملکی در زمینه مسائل اساسی مارکسیسم و سوسیالیسم همچنان مسائل اساسی جهان و ایران منتشر و از نو خوانده شود. اما در مقام کسی که در واپسین دهه عمر او با وی آشنایی و همکاری نزدیک داشته همچنین به عنوان یک پژوهنده آرا و اندیشهها که نوشتههای عمده نویسندگان سیاسی و اجتماعی ایرانی را از مشروطیت به این سو مطالعه کرده است در حد او این قدر میتوان گفت که ملکی اگر بزرگترین چهره روشنفکری سیاسی و اجتماعی ایران پس از مشروطیت نباشد دستکم یکی از چند چهره برجسته است. اکنون که 50 سال از مرگ ملکی میگذرد، چیزی به عنوان سازمان و حزب سیاسی که مستقیم با نام او در پیوند باشد برجای نمانده است اما هر چه زمان میگذرد، ارزش روش اندیشه و بخش بزرگی از میراث فکری او در جامعه ایرانی و در میان روشنفکرانی از نسل من که عمری در صحنه پرآشوب و پرفراز و نشیب سیاست ایران گذراندهاند، پدیدار میشود و با فرونشستن گرد و غباری که دشمنیها و حسادتها و تنگنظریها پیرامون او بر پا کرده بود اکنون به عنوان یک چهره برجسته تاریخ اندیشه سیاسی ایران نوین، جایگاهی استوار مییابد و جای آن است که با میراث فکری او برخورد جدی شود. به گمان من آنچه چهره ملکی را در پهنه روشنفکری ایران پس از مشروطیت برجسته میکند، یکی جویندگی و پژوهندگی اوست. ملکی از دوران جوانی پژوهندهای هوشمند و جدی بود و تا پایان عمر از پژوهش در آرا و اندیشههای سیاسی همچنین مسائل سیاسی روزگار خود دست باز نکشید و تا آخرین روزهای زندگی حتی در آن روزهای تنگ و تاری که به گفته فردوسی تهیدستی و سال نیرو گرفته بود و ضعف بینایی و پیری بر افسردگی فضای سیاسی افزوده شده بود همچنان در کار مطالعه و پژوهش بود و از مطالعه آخرین کتابها و مقالههای مهم سیاسی و اجتماعی که در اروپا منتشر میشد و به دست او میرسید، غافل نبود. اگرچه خود به علت خفقان سیاسی نمیتوانست بنویسد و منتشر کند از ترجمه آنچه به صورتی که نشر آن ممکن بود، دست برنمیداشت. این را به جرات میتوان گفت که ملکی از نظر دانش و بینش سیاسی در میان همه مردان سیاسی روزگار خود چند سر و گردن از همه بلندتر بود و به همین دلیل از بیمایگی و خاماندیشی اغلب مردان سیاسی ایران در آن دوران رنج میبرد و پیوسته به ما جوانان یادآور میشد شما به فکر خود باشید و امیدی به این آقایان نداشته باشید.