نسلها چگونه سرخورده، منزوی و تنها میشوند و چگونه محدودیتها، جبرهای تاریخی و جغرافیایی زنجیرهای از افراد سرکوب شده یک جامعه را تشکیل میدهد؟ همه چیز از مدرسه شروع میشود، از یک نظام آموزشی فشل، از کارکنان ناآگاه یک مدرسه، از دیوارهایی که هر چه رنگ سفید به آن میزنند، طرحهای قبلیاش پاک نمیشود و از جامعهای که پول و تجارت را بر آموزش و تعلیم و تعلم مقدم کرده است.
«مدرسه» اولین مکان برای جامعهپذیری بچههاست. کودکان در اولین گام برای ورود به جامعه باید رفتن به مدرسه و زیستن کنار هم سن و سالانشان را بیاموزند. آنها به مدرسه میروند تا آموزش و تربیت ببینند ولی سیستم آموزشی چه آوردهای برای بچهها دارد؟ آیا مدرسه چیزی به بچهها اضافه میکند یا که نه، جوهر درونی آنها را هم میدزدد؟ مدرسه بیشتر از اینکه جای شکوفایی، رشد و بزرگ شدن باشد روح کودکانه فرزندانمان را از آنها میگیرد. بچههایمان را درگیر قوانین خشک میکند تا آنها را یک شکل کند، قوانین میخواهند همه شبیه به هم شوند.
«مدرسه» در «بیتابستان» تصویر یک جامعه بحران زده است. حیاط مدرسه، نمایی از روابط انسانی جامعه و خانوادهها را به ما نشان میدهد که هر کدام درگیر بحرانی هستند. پایههای لرزان خانوادهها را نشان میدهد، از بحران روابط سخن میگوید و بغضهای فروخفتهای که نسل به نسل دست به دست میشود را نشان میدهد. از روابط پشت پرده در مدارس حرف میزند. از نگاه ایدئولوژیکی که بر نظام آموزشی سایه انداخته تا حکمرانی پول بر روابط کارکنان. معلمهایی که با کارشان بیگانه شدهاند و بچههایی که با محدودیت و جداسازی شبیه به یک انسان کامل رشد نمیکنند.
نمایش در همان اولین صحنه پتک سنگین شعارزدگی را بر سر مخاطبش میکوید. سالهای زیادی از شعارهای روی در و دیوار گذشته و حالا پول تعیین کنندهترین عامل است. ناظم با یکی از اولیا سر دریافت شهریه بحث میکند، نقاش با ناظم سر خرید رنگ و دستمزد بحث دارد و ناظم با متولیان آموزشی سر فروختن مدرسه و ساختن یک مجتمع تجاری در جدال است. در تمام روابط میان افراد صحبتی از پول است. همه جا حتی در شخصیترین حوزه افراد ردی از پول و مشکلات مادی به چشم میخورد. به قول ناظم سالهای زیادی از گفتن شعارهای روی در و دیوار گذشته و حالا پول عامل تعیین کننده است.
اما دنیای حساس بچهها فارغ از بحثهای مادی است. آنها معنای شعارها را نمیفهمند و در حال و در لحظه زندگی میکنند. در دنیای معصومانه بچهها حساب و کتاب جایی ندارد و احساس پاک کودکانهشان آنها را از بزرگترها جدا میکند. بچههای جای پول با روح جستوجوگرشان دنبال کشف زندگی هستند. اما وقتی بچهها از همان ابتدا محدود و جدا میشوند و دیواری بزرگ بین دختر و پسر کشیده میشود، چطور میتوان به درک درستی از زندگی دست یافت؟ محدودیتها روح جستوجوگر بچهها را سرکوب میکند و از آنها آدمهایی سرخورده میسازد.
شوهر ناظم ( سعید چنگیزیان) بیکار است و ناظم مدرسه (لیلی رشیدی) برای کاهش هزینهها و دادن شغلی به شوهرش کلاسی به او میدهد. ورود مرد به یک مدرسه دخترانه، بحران را در مدارس نشان میدهد. مرد به عنوان فردی متمایز از بقیه، به عنوان تنها نرینه وارد مدرسه میشود و در این میان یکی از دانشآموزان عاشق این تمایز و تفاوت میشود. برای دانشآموزانی که در محیط پیرامونشان غیر مادینگی چیز دیگری ندیدهاند، حضور یک مرد جاذبه ایجاد میکند. برای بچهها که درک درستی از روابط زنانه و مردانه ندارند همین متفاوت بودن مرد با بقیه ایجاد جاذبه میکند. جاذبهای بحرانزا که بچه باید آن را در وجودش سرکوب کند و با این سرکوب بزرگ شود و شبیه زنی مثل مادرش شود.
در صحنه پایانی که ناظم و شوهر و مادر روی چرخ و فلک نشستهاند و مادر جای دخترش حرف میزند، میتوان این زنجیره را دنبال کرد. آن دختر فردا قد میکشد، مادر میشود و دخترش با همین محدودیتها روبهرو خواهد شد. چرخ و فلک میچرخد و تمام آدم بزرگهای این جمع در به وجود آمدن این شرایط سهیم هستند. در آخر همانطور که در پوستر دیده میشود، ناظم و شوهرش به عنوان متولیان آموزشی بیشترین گناه را بر گردن دارند، آنها دستها را به نشانه تسلیم بالا بردهاند و گناهشان را پذیرفتهاند. آنها در مراتبی پائینتر، مقصر به وجود آمدن این شرایط هستند. بچهها به نوعی قربانی سود و زیان مادی آنها شدهاند. حالا آنها بچهای در شکم دارند، بچهای که باید در مدرسهای شبیه به همین مدرسه تعلیم ببیند و دوباره این چرخه معیوب را شکل بدهد.
نویسنده: احمد محمدتبریزی