ازهمینرو مرگ در قصههای بیرس نه وجهی هیولاوش که حضوری بازیگوشانه دارد. اگر نویسندهای مانند تالستوی در «مرگ ایوان ایلیچ» مرگ را عنصری میداند که از پس زندگی میآید و بهتدریج جسم و روح مردی موفق و مرفه را که پلههای ترقی را طی کرده است، میفرساید در قصههای بیرس مرگ از جایی دیگر نمیآید، بلکه همانجا در لابهلای زندگی خانه کرده است. همچنانکه مردگان این قصهها با مرگ، از جهان خارج نمیشوند تا زندگان پس از اینکه طی مراسم رسمیِ سوگواری مرده را به جهان دیگر انتقال دادند و از بارِ او خلاصی یافتند، خود بر سرِ کار و زندگی خویش بازگردند. مردگان در این قصهها جایی نمیروند بلکه در هیاتهای گوناگون بازمیگردند و اشباحِ جنازهها تا ابد روی دست زندگان میمانند و آنان را معذب میکنند. در قصههای بیرس زمان به صورت خطی پیش نمیرود و زندگی با حرکتی خطی به سوی مرگ میل نمیکند بلکه لحظهها همواره و همزمان از مرگ و زندگی انباشتهاند. چنین نگرشی را شاید بیرس از حضور در جنگهای داخلی به ارث برده باشد و همچنین از تجربه شخصیترش از مرگ، یعنی تجربه تلخ مرگ فرزند و این دو تجربه بیرس را به سمت درافتادن با عقلانیتِ از خودمتشکری میکشاند که هرآنچه را بیرون از قاعده علم و عقل است متفرعنانه انکار میکند. در قصههای بیرس این انکار به محض بروزیافتن، فورا و بهشدت با وقوع واقعهای غریب مجازات میشود. در داستان «مرد و مار» هارکر برایتون در حال مطالعه نوشتهای درباره افسون چشمهای افعی است: «این گفتهای است موثق که بسیاری بر آن مُهر تایید نهادهاند و هیچ انسان باخرد و فهمیدهای آن را رد نمیکند که چشمان افعی چنان جاذبهای دارد که هرکس در دام آنها بیفتد، علیرغم میل خویش به سوی افعی کشیده میشود تا مذبوحانه با نیش وی هلاک شود.» راوی پس از نقل این بخش از کتاب قدیمی «شگفتیهای علم» میگوید: «هارکر برایتون که با لباس خانه و کفش راحتی روی کاناپه دراز کشیده بود، هنگامی که عبارت بالا را از کتاب قدیمی شگفتیهای علم ماریستر میخواند، لبخندی زد. او با خود گفت تنها نکتهی شگفتانگیز آن است که انسانهای باهوش و فهمیدهی روزگار ماریستر یاوهسراییهایی را که حتا افراد نادان زمان ما آنها را رد میکنند، باور داشتهاند.» هارکر برایتون به محض ابراز این انکار، با یک افعی زیر تخت خود مواجه میشود و این مواجهه به مرگ او میانجامد. منتها دستآخر معلوم میشود که این افعی، نه یک افعی زنده که «ماری پُرشده» است که «چشمهایش از دو دکمهی کفش» درست شدهاند. آنچه قصه را پیچیدهتر میکند درست همین جملههای پایانی است. قصه با اثبات حقانیت آنچه در کتاب «شگفتیهای علم» آمده است پایان نمیپذیرد، چراکه آنچه شخصیت داستان را افسون میکند و به کام مرگ میکشاند نه چشم واقعی افعی که دو دکمهی کفش است. بهواقع این نفسِ تفرعن و انکار ناشی از عقلباوری افراطی است که مجازات میشود. هارکر برایتون نه به دلیل حقانیت ادعای نویسنده «شگفتیهای علم» که از مواجهه با توهمی از چشم افعی است که جان باخته است. این توهم را کالبدی بیجان پدید میآورد، پس هارکر برایتون به بیانی با خود مرگ که زیر تختش جا خوش کرده و به کمین نشسته است مواجه میشود. اینجا نفسِ انکار و مطلقانگاری علم است که با رندی مرگبار مجازات میشود. در داستانهای هولناک آمبروس بیرس با جهانی مواجهیم که در آن اشباح و نمودهای گوناگون مرگ در گوشهوکنار زندگی روزمره پرسه میزنند. بین مرگ و زندگی روزمره و اشباح و آدمها مرزی وجود ندارد و اینها همه در هم میلولند و اشباح مدام واقعیت را دست میاندازند و استدلالهای عقلانی را به هیچ میگیرند. اگر نویسندگانی چون گوگول و النپو را از سرآمدان داستان کوتاه به شمار آوریم چندان عجیب نیست که داستانهای کوتاه بیرس اینسان شبحآلود و آغشته به مرگ باشند. گویی با خلق شبح آکاکیآکاکیویچ توسط گوگول در داستان «شنل» و قصههای مالیخولیایی و مرگآلود النپو سرشت داستان کوتاه، دستکم شاخهای از آن، با مرگ و شبح آمیخته شده است. با غالبشدن سنت رئالیستی چخوف در داستان کوتاه به نظر میرسد این سرشت مرگآلود و شبحزده قدری به حاشیه رفته باشد، گرچه ردی از آن را در شاخهای نامتعارفتر از داستان کوتاه یعنی قصههای کافکا و بورخس میبینیم.
بااینهمه با غالبشدن هرچه بیشتر سنت چخوفی، داستانهای بیرس امروزه نیز همانقدر ازراهرسیدگانی ناخوانده مینمایند، که در زمانه خود و در نسبت با ادبیات رئالیستی آن دوره، چنین میبودند. بیرس قصههایش را سرخوشانه و بیاعتنا به اینکه کدام قطعه را باید کجای پازل جا بدهد و قطعهها را حتما طوری تراش دهد که در پازل جفتوجور شوند روایت میکند. اساسا سبک او را همین بیاعتنایی بازیگوشانه، همین حضور عناصر نامحتمل که خوب در منطق پذیرفتهشده واقعیت جفتوجور نمیشوند شکل میدهد. او همچون همان کودکانی است که حین بازی به نشانههایی از جنازهای دفنشده برمیخورند و با این کشف منطق متعارف را به سمتوسویی دیگر سوق میدهند. در همان پیشگفتار کتی ان. دیویدسون که ذکرش رفت گفته شده که بیرس در زمان حیاتش بیشتر بهعنوان روزنامهنگار شناخته شده بود تا داستاننویس «اما پس از مرگ اسرارآمیز» او «نسلهای بعدی نویسندگان و منتقدان او را نویسندهای فراتر از زمانهی خویش خواندند.» گویی حضور بیرس در داستان کوتاه جهان نیز همچون ناپدیدشدن ناگهانیاش بیش از حد به سرشت قصههایش شبیه است: او همان شبحی است که در داستاننویسی مهندسیشده و مبتنیبر منطق عقلانی نمیگنجد اما خندهزنان در لابهلای تاریخ ادبیات جهان پرسه میزند و اصول متعارف نویسندگی را به پرسش میکشد و روح آنهایی را که با سختگیری عقلانی به این اصول چسبیدهاند معذب میکند. چنین است آمبروس بیرس و داستانهای هولناکش.
نویسنده: علی شروقی