اين سوال تا آخرين بخش داستان پاسخ داده نمي‌شود: «راستي بگيد ببينم... از لوكي چه خبر؟

نگاهی به رمان در کافه جوانی گمشده نوشته پاتریک مودیانو

میلان کوندرا در کتاب هنر رمان می‌گوید: چندآوایی در فضای سحرآمیز رمان بیش از آنکه تکنیک باشد، شعر است.

این شعر توسط پاتریک مودیانو در رمان «کافه جوانی گم شده» به شیواترین صورت پیش چشم مخاطب قرار می‌گیرد.

زن جوانی به نام لوکی ناپدید شده و غیبت او بستر روایت از صداهای مختلف و آواهای متفاوت شده است: صدای اول متعلق است به جوانی دانشجو، صدای دوم روایت کارآگاهی است که روی ناپدید شدن لوکی کار می‌کند. صدای سوم صدای خود زن جوان ناپدید شده و آوای چهارم از آن دوست نویسنده لوکی است. مودیانو گذشته‌ای متعلق به دهه 50 را با محوریت کافه‌ای واقع در کارتیه لتن شهر پاریس به زمان حال می‌کشد.

«بین دو ورودی کافه، همیشه در تنگ را که به آن در تاریکی می‌گفتیم باز می‌کرد و وارد می‌شد. سر همان میز همیشگی، ته سالن کوچک می‌نشست.» روایت جوان دانشجو از لوکی با این عبارت آغاز می‌شود و بعد در ادامه: «آمدنش وقت و ساعات معین و مشخصی نداشت.» و متوجه می‌شویم که: «اسم لوکی از لحظه ورود زن جوان به کنده، روی او گذاشته شد. او به کنده پناه آورده بود تا از کسی یا چیزی بگریزد.»

متفاوت بودن لوکی از نگاه راوی اول نمایان است: «اگر خوب زیر نظرش می‌گرفتیم، از بعضی لحاظ، تضاد محرزی با دیگران داشت. مثلا خوش‌سلیقگی خاص او در پوشیدن لباس.» از ویژگی‌های جمع دوستان در کافه کنده این بود که: «وقتی همه در کنده حضور داشتیم، هرگز از نسل و تبار خود سوالی نمی‌کردیم.» سایه‌ای از حضور زن جوان بر روح و جان راوی بخش اول نقش بسته است: «او زنی مأخوذ به حیا، خجالتی، با ژست‌های آرام و کند، متبسم و از همه ‌چیز مهم‌تر ساکت و بی‌سر و صدا بود.»

یادآوری خاطرات لوکی، راوی را در زمان گذشته غرق می‌کند: «من از مشتریان تودار، ساکت و راز نگهدار کنده بودم و همه به این قضیه معترف بودند. کنده برای من یک پناهگاه بود؛ پناهگاهی در مقابل همه واهمه‌ها، ترس‌ها، دلتنگی‌ها و ملال زندگی.»

روایت بخش دوم با این جمله کارآگاه «پیر کسله» آغاز می‌شود: «آن روز بخت یارم بود و سر میز بغل دستم در کنده، مرد جوانی نشست. بین ما خیلی طبیعی، گفت‌وگویی سر گرفت.»

کارآگاه رمان نیز در دنیای درونیات خود غوطه‌ور است: «با گذشت سال‌ها، بسیاری چیزها و انسان‌ها چنان مسخره و معمولی به نظر می‌رسد که فقط با نگاهی کودکانه به آنها می‌نگریم.» و این همان کسی است که درباره خود می‌گوید: «کافی بود که فقط یک بار، کسی را می‌دیدم تا در ذهن و خاطرم برای همیشه باقی بماند.»

کارآگاه کسله دلیل حضور خود در کنده را این گونه عنوان می‌کند: «شناخت جزییات هر چه بیشتر از این زن، آن هم از زبان مشتریان کنده، بیشتر به دردم می‌خورد.»

همسر لوکی برای پیدا کردن همسرش به کارآگاه خصوصی متوسل شده است: «آقای ژان پیر شورو با آن صدای باز و رسا از پشت تلفن قرار ملاقات را تعیین و قطعی کرده بود و در این مکالمه، تنها اساس و دلیل ملاقات ما را گفت‌وگویی ساده بابت همسرش عنوان کرد!» و بعد از این ملاقات متوجه می‌شویم «ژاکلین شورو» یا با نام و فامیل پدری «ژاکلین دولانک» همان لوکی کافه کنده است. و در می‌یابیم که: «او و همسرش حدود 15 سال اختلاف سنی داشتند. 22 و 36 ساله بودند.» و «تنها مدرک موجود در اثبات واقعیت این ازدواج، قباله‌ای بود که در پایان مراسم به دست‌شان داده بودند؛ قباله ازدواج، دفترچه فامیلی!»

و مرد اعتراف می‌کند که: «زن جذاب و دلفریبی بود؛ برق‌آسا عاشقش شده بودم…» و در ادامه از عدم دلبستگی ژاکلین به زندگی می‌گوید: «این اواخر، روز به روز و بیش از پیش به او سرکوفت زندگی روزمره‌شان را می‌زد و سرزنشش می‌کرد؛ معتقد بود که نمی‌شد به این، یک زندگی واقعی گفت.»

نویسنده این رمان کارآگاه را نیز غرق در خاطرات گذشته خود می‌کند: «در واقع، پرسوناژ اصلی و حساس معما ژاکلین دولانک بود. از این ژاکلین‌ها، چه بسیار که از زندگی‌ام عبور کردند. او شاید آخرین‌شان باشد.» سوال ذهنی کارآگاه تبدیل به دغدغه مخاطب داستان می‌شود: «حالا این زن کجاست؟»

و با چرخشی در ذهن راوی بخش دوم کتاب: «رفته‌ رفته از مراقبت مخفیانه و تعقیب نامحسوس خود، خلاف میل او به عذاب می‌افتادم. بله، طبیعی بود از نقش خود شرمسار و خجلت‌زده باشم. چه حقی است به خود می‌دهیم با زور و هر راه غیرقانونی وارد زندگی دیگران می‌شویم، بعد با غرور و خودپسندی احمقانه‌مان، خود را چون میل جراحی در کلیه‌ها و قلب‌های‌شان فرو کنیم و تازه توقع گزارش و توضیح هم از آنها داریم.» و این سوالی است که تک‌تک مخاطبان این داستان از خود می‌پرسند که «آخر به چه عنوان؟» در زندگی دیگران وارد و از آنها توقع پاسخ و توضیح داریم؟ و در پاسخ به دغدغه‌های ذهنی خود در مورد زن ناپدید شده کارآگاه کسله می‌گوید: «در این پاریس به این بزرگی و عظمت چه آسان می‌شود آدم گم کنیم! در هر صورت و هر جا که بود، نباید هیچ ترسی به دل راه می‌داد؛ چرا که من دیگر حتی به ملاقاتش هم نمی‌رفتم.»

و در بخش سوم نوبت به زن ناپدید شده می‌رسد تا از زندگی خود برای ما بگوید: «در 15 سالگی، 19 نشان می‌دادم. شاید هم 20؛ اولین بار که با استفاده از غیبت مادر از منزل در رفتم، از این هم بچه‌تر بودم.»

و فرار از خانه تکرار می‌شود: «دفعه دوم، در کلانتری گراند کاریر، بخت یاری کرد و پلیس مهربانی نصیبم شد که سوالات را با مهربانی مطرح می‌کرد. بقیه باید مثل او بودند تا آدمی مثل من را به حرف یا اعتراف وادار کند. چرا که مرد به اعمال و گفته‌هایم توجه خاصی داشت. اضافه کردم که از پدر ناشناخته‌ام هیچ گونه اطلاعی نداشتم.»

لوکی نیز با قدم زدن در خاطرات خود آنها را به زمان حال می‌کشد: «تازگی‌ها، دیگر از پیاده‌روی تاریک و کورسوی بلوار رد نمی‌شدم، بلکه با شهامت و بدون کمترین دلهره‌ای از جلوی مولن‌روژ می‌گذشتم… زندگی جلویم قرار گرفته بود.»

آرام آرام خاطرات بیشتری را به یاد می‌آورد: «باز همان حافظه لعنتی… و بعد جزییاتی که یادم می‌افتاد. دو هفته‌ای بود که با ژان پیر شورو ازدواج کرده بودم. چه کنم، نمی‌توانم او را جز ژان پیر شورو، جور دیگری صدا کنم. شاید به خاطر تفاوت سنی زیاد ما بود، یا اینکه او همیشه مرا شما خطاب می‌کرد؟!» و سردی رابطه ژاکلین با همسرش ژان پیر: «از اینکه ژان پیر شورو و من، هریک اتاق خواب جداگانه داشتیم، شگفت‌زده بر جا مانده بود.»

زن ناپدید شده سعی می‌کند به هر طریق ممکن از گذشته‌ها فرار کند: «می‌خواستم چشم‌هایم را تا ابد روی‌شان ببندم؛ مثل آزار نور کورکننده‌ای که به آنها می‌تابد…»

و احساسات ناگهانی ژاکلین: «مدام احساس ناگهانی خلأیی درونی داشتم.» مادر راوی بخش سوم در کاباره کار می‌کند: «کاباره مولن‌روژ که ادعای زیباترین نمایش کاباره‌یی در جهان را به آگاهی جمعیت خوشگذران می‌رساند.»

با وارد شدن به یک کتابفروشی زندگی قهرمان وارد مرحله کاملا جدیدی می‌شود: «یک بوتیک کتاب و لوازم‌التحریرفروشی در بلوار کلیشی تا دیروقت حدود ساعت یک نیمه شب باز می‌ماند. این کتابفروشی برایم فقط یک پناهگاه نبود، بلکه آغاز مرحله خاص و برهه مهمی از زندگی‌ام شد. به کرات تا ساعت بسته شدن آنجا می‌ماندم.»

شاید فقط یک دلیل برای فرارهای قهرمان ناپدید شده کافی باشد و یا شاید هم کافی نباشد: «بر این باور بودم که همیشه در لحظات فرار، به واقعیت آنچه بودم برمی‌گشتم و خودم می‌شدم.» و صدای بخش آخر روایت فردی است به نام رولان: «به طرف دختر جوان سر برگرداندم و نگاه ما در هم پیچید. در نگاه او انگار نوعی التماس به کمک یا سوالی چون «آیا لایق حضور در جمع شما هستم؟» موج می‌زد.»

«حیف که سرنوشت حرف اول را می‌زند.» و همین سرنوشت است که گاه دو غریبه را هم شانه از پله‌ها پایین می‌برد: «کوچکی و تنگی آسانسور حکم اجتناب ناپذیر پایین رفتن ما، من و دختر از پله‌ها شد. بهانه خوبی بود برای من که دنبال دستاویزی می‌گشتم و نمی‌خواستم به این زودی از او جدا شوم.» و رولان با اعتراف ناگهانی لوکی روبه‌رو می‌شود: «بعد از مکث کوتاهی، اعتراف کرد هر بار بیش از بار قبل، بازگشت به خانه و زندگی با شوهرش در نویی، سخت‌تر و مشکل‌ساز می‌شد.» پاتریک مودیانو خاطرات آوای چهارم رمان را نیز به زمان حال می‌کشد: «تا امروز، گاه و بی‌گاه به ویژه غروب‌ها، هنوز صدایی در خیابان می‌شنوم که مرا به اسم کوچکم می‌خواند. صدایی گرفته و رگه‌دار که گاهی در آخر هجای فرانسوی مانند واژه‌ها کشش بیشتری می‌دهد و می‌چرخاند و من فوری می‌شناسمش: صدا، صدای لوکی است.» تمام شخصیت‌هایی که مودیانو خلق می‌کند واجد ویژگی مشترکی هستند: «پاره‌ای اوقات، بخش‌هایی از زندگی‌مان را به یاد می‌آوریم و برای اطمینان از حقیقت و اینکه رویا زده نیستیم، دنبال مدرک یا دلیل اثبات آن می‌گردیم.» و این سوال تا آخرین بخش داستان پاسخ داده نمی‌شود: «راستی بگید ببینم… از لوکی چه خبر؟»

 

 

منبع اعتماد

اين سوال تا آخرين بخش داستان پاسخ داده نمي‌شود: «راستي بگيد ببينم... از لوكي چه خبر؟