احمد محمدتبریزی – برای اولین بار در زندگیام پس از پخش تیتراژ پایانی یک فیلم، به خودم گفتم این فیلم را باید دوباره ببینم. سروش صحت با «جهان با من برقص» مخاطبش را جادو میکند و این دقیقا همان کارکرد اصلی سینماست. یعنی فیلم باید بتواند دست تماشاگرش را بگیرد و به مدت 120 دقیقه وارد فضای داستانی فیلم بکند و با پایانش دریچهای تازه برایش باز کند. این یعنی جادوی سینما و یعنی همان کاری که «جهان با من برقص» به درستی انجام میدهد.
اگر بخواهیم به موضوع فیلمهای ایرانی در یک سال نگاه بیندازیم، جز چند سوژه تکراری که به شیوههای مختلف روایت میشوند چیز دیگری نخواهیم دید. بخشی را کمدیهای سخیف و سبک دربر میگیرند و بخشی دیگر شامل فیلمهای اجتماعی با کمترین عنصر خلاقانهای میشود. این وسط عنصر خیال، خلاقیت و نگاه هنرمندان به جهان هستی فراموش میشود و سروش صحت با فیلمش یادمان میاندازد سینما جز خندیدن و اشک ریختن، توانایی پرداختن به موضوعات اساسیتری چون زندگی و مرگ را دارد.
جهانگیر با بازی علی مصفا قرار است دو ماه دیگر بمیرد. او در وسط جنگلهای شمال به همراه دخترش زندگی میکند و زندگی کاملا سالمی دارد. دمنوشهای گیاهی میخورد، شیر گاوهایش را میدوشد و هوای پاک تنفس میکند ولی قرار است مرگ به زودی به سراغش بیاید و جانش را بگیرد.
جهانگیر شخصیت درونگرای دارد، به طبیعت عشق میورزد و با حیوانات اهلی باغش انس و الفت دارد. او با وجود این خلق و خصوصیات، آدمی تنهاست، شاد نیست و زندگی کردن و خوش گذراندن را فراموش کرده است. حالا با آمدن صدای پای مرگ، او فرصت کوتاهی دارد تا دوباره به زندگی و به آدمهای اطرافش نگاهی دوباره بیندازد.
جمعی از دوستانش به خانه روستایی جهانگیر میآیند تا آخرین جشن تولدش را بگیرند. در جمعشان همه نوع شخصیتی هم وجود دارد. مردی عصبی که زنش را به تازگی طلاق داده، دوستی که زن او را گرفته، مردی پولدار که به تازگی زنی جوان و خندان و خوشگذران گرفته، پزشکی که به دختر بازی فکر میکند، دختری که در عشقی خام غرق شده و … . از هر تیپ شخصیتی در این جمع دیده میشود. آدمهایی با تضاد و تناقضهای مختلف که گاهی با هم شادند و گاهی با هم سر جنگ دارند.
جهانگیر حضور اینها را در کنارش برنمیتاید. او همچنان غرق در زندگی روستایی خودش است. گاوش را بیشتر از دوستانش دوست دارد و حرفهایش را به گاوش میزند. جهانگیر به تنهایی خودساختهاش عادت کرده و حوصله آدمها را ندارد. او روزی به خاطر ترس از تنهایی در پیری ازدواج کرد و با طلاقش حالا در آستانه مرگ تنهاست. جهانگیر به این باور رسیده که مرگش برای کسی مهم نیست حتی دخترش و این موضوع بیشتر او را مایوس و ناراحت میکند. جهانگیر از آدمهای اطرافش بریده و به معجزه حضور آدمها در کنارش اعتقادی ندارد.
او حتی برای این که کار خودش را زودتر تمام کند اقدام به خودکشی میکند که ناموفق میماند. او پس از خودکشی به خرش که از پنجره او را نگاه میکند و نوید زندگی کردن و امیدوار بودن را میدهد خیره میشود و سوار بر او به زندگیاش ادامه میدهد.
زندگی و مرگ دو مفهوم اساسی بشر و جهان هستی به دغدغه و سوژه اصلی فیلم تبدیل شده است. در کنارش اتفاقات حاشیهای دیگری برای دیگر شخصیتها میافتد ولی تا وقتی پای مرگ در میان است، دیگر کدام از این دغدغهها اهمیت دارند. وقتی کسی قرار است بمیرد، دعوای دو دوست بر سر یک زن چه اهمیتی دارد؟ دیگر اختلاف سنی یک مرد پولدار با زن جوانش به چشم کسی نمیآید و عشق خام و کورکورانه یک دختر جوان به نظر کسی نمیآید. چون مرگ و زندگی سوژه اصلی هستند و هر چیزی دیگری غیر از این دو اهمیتی ندارد.
تمام شخصیتها به نوعی درگیر یکی از همین مسائل هستند؛ عشق، خیانت، جدایی، پول و آرزوی موفقیت هستند ولی برای تماشاگر سرنوشت جهانگیر و زنده ماندنش مهم است. تماشاگر میخواهد هر چه سریعتر از تمام این خرده پیرنگها عبور کند و به سرنوشت جهانگیر برسد، کسی که انگار تمام این مسائل را پشت سر گذاشته و حالا فقط مرگ را پیش رویش دارد. او زمانی عاشق شده، بچه آورده، جدا شده و حالا در تنهایی زندگی میکند.
جهانگیر در شب تولدش آن راز جاودانه هستی را درک میکند. اینکه زندگی را نباید اینچنین سفت و سخت جدی بگیرد چرا که در این صورت فرصت زندگی کردن را از دست میدهد. او شب تولدش میفهمد که بودن رفقایش در کنارش چه نعمت بزرگی است و اینکه شب تولدش تنها نیست برای بیش از هر چیزی ارزش دارد. جهانگیر درک میکند که مفهوم زندگی لذت بردن از همین آرزوها و فرصتهای کوچک است و اگر همینها را از دست بدهد معنای زندگی را از دست داده است. جهانگیر میفهمد که برای لذت بردن از نعمت زندگی باید با او رقصید و به آن بیاعتنا نبود.
او در پایان فیلم خوشحال است و میرقصد. او میداند میمیرد و شاید این مردن برای کسی مهم نباشد ولی الان که زنده است باید شادمانه برقصد. باید حضور آدمهای پیرامونش را با تمام نقصها و ایرادهایش بپذیرد. او میفهمد که زندگی سفری است که گاه باید در آن خندید و گاه گریست. او میفهمد در هر لحظه باید با زندگی رقصید چرا که اگر نرقصد زندگی را از دست داده است.
نویسنده: احمد محمدتبریزی