چکامهای بر جاودانگی
«مرگ پوتیا» عنوان کتابی است که داستانهایی از ادبیات آلمانیزبان را دربر گرفته و بهتازگی توسط نشر نیلوفر منتشر شده است. محمود حدادی داستانهای این مجموعه را انتخاب و ترجمه کرده و آنها را بر اساس توالی تاریخیشان پشت هم آورده است. به اعتبار داستانهایی که در این کتاب گرد آمدهاند، «مرگ پوتیا» را میتوان گزیدهای از داستانهای آلمانیزبان در گستره زمانی بیش از صد سال دانست، از نهضت روشنگری تا آثاری مربوط به قرن بیستم. هاینریش فون کلایست، هاینریش مان، توماس مان، فریدریش دورنمات، برتولت برشت، روبرت موزیل و ریلکه از جمله نویسندگانیاند که آثاری از آنها در «مرگ پوتیا» ترجمه شده است. محمود حدادی در بخشی از یادداشت ابتدایی کتاب درباره داستانهای انتخابشده در این مجموعه نوشته است: «داستانها براساس توالی تاریخی چینش یافتهاند و به این ترتیب گوشهای را هم از تحول نگاه و سبک نویسندگی در این دوره زمانی نشان میدهند، البته با تمرکزی بیشتر بر قرن پرفاجعه بیستم. ازاینرو در کنار هم و در چشماندازی کلی بازتابی آینهوار در یکدیگر مییابند و چنین، نقشی هم به عهده میگیرند که بیشباهت به تاریخ ادبیات نیست. بنابر سنتی دیرین ادبیات را مقولهای از زیباییشناسی تعریف کردهاند. اما زیبایی و نیکی را وقتی میتوان اموری بدیهی و بنیادی دانست که به معیاری جاویدان قایل باشیم، به عافیت غایی تاریخ، اصالت یک حکم اخلاقی جهانشمول یا نظمی الهی. و به زبان حافظ دور فلکی را بر منهج عدل گمان کنیم. ولی دستکم از برههای از قرن نوزدهم و بعدها قرن بیستم ادبیات به یک واقعبینی خونسردانهتر رسید و در دیدن کاستیهای انسان و اجتماع، و نارساییهای کار جهان نگاهی بهوشتر یافت و این از زمانی بود که نهضت روشنگری قرن هجدهم از تحققبخشیدن به آرمانهای خود بازماند، بازماند از آنکه عقل را در حیطه فردی و اجتماعی یگانه مرجع و قاضی نهایی امور انسان قرار دهد. و از این دیدگاه در ادبیات هزارهها مضامینی بلند و باشکوه آفریده بود، در این میان در پیرامون خود جهانی میبیند که از همه کنجوکنار آن اسطورهزدایی شده است و ستاره برایش گوی آتشینی است که برخورد یکی از آن با دیگری بسا مفهوم عینی آخرزمان باشد.» قرن بیستم خاصه در آلمان دورانی پرآشوب و بحرانی است و بسیاری از نویسندگان برجسته آلمانی در آثارشان به طور درخشانی این دوران بحرانی را تصویر کردهاند. این ویژگی در داستانهای این مجموعه قابل مشاهده است و با اینحال آنطور که حدادی نیز اشاره کرده، همچنان میتوان ردی از آرمانها و آرزوهای والای انسانی را در این داستانها دید. حدادی برای هریک از داستانها یادداشتی مدخلوار درباره نویسنده و داستان موردنظر نوشته است که به درک بهتر داستانها کمک میکند. در بخشی از داستان «دیوانه» نوشته گئورگ هایم میخوانیم: «نگهبان اسباب و وسایلش را تحویلش داد. صندوقدار هم پولش را، و دربان درِ بزرگ آهنی را به رویش باز کرد و به محوطه حیاط فرستادش. در اینجا با فشار بر دگمه زنگ، در کوچک کناری را به رویش باز کردند، و حال در بیرون بود و جا داشت جهان شاهد حادثهای باشد. در طول ریل تراموا و ردیف خانههای کلبهمانند حومه به راه افتاد. از کنار مزرعهای گذشت و در حاشیه آن خود را میان بوتههای پرپشت شقایق و شوکران انداخت، توی ساقه و علف پنهان شد و در عمق این فرش سبز و ستبر مثل قرص ماتومحو ماه تنها گردی صورتش پیدا بود و حال سرانجام نشست و با خودش خلوت کرد.» پیش از این، آنتولوژیهای دیگری با انتخاب و ترجمه حدادی به چاپ رسیده بودند که «از نگاه جنون»، «گدا و دوشیزه مغرور» و… از آنجملهاند.
شکسپیر، جویس و شرکا
«سیلویا بیچ و نسل سرگشته» نوشته نوئل رایلی فیچ بهروایتی تاریخچهای است از حیات ادبی پاریس در دهههای بیست و سی میلادی در یکی از معروفترین مکانهای ادبی بهنامِ «شکسپیر و شرکا». وقتی این کتابفروشی یا مکانِ فرهنگی در سال 17 نوامبر 1919 افتتاح شد، عصرِ استراوینسکی و پیکاسو و کوبیزم روبه پایان بود. افتتاحِ این مغازه فرانسویها را سخت تحتتاثیر قرار داد. «شکسپیر و شرکا» نهتنها نخستین کتابفروشیِ انگلیسیزبان در پاریس بود که با کتابخانه امانی تلفیق شده بود و به هیچ فروشگاه دیگری شباهت نداشت، بهویژه دکور آن و سرووضع صاحبش. این کتاب روایتِ سرنوشتِ سیلویا بیچ، صاحبِ این فروشگاه منحصربهفرد و یِکه در سراسر پاریس است که ادبا و چهرههای ادبی و هنری در آن آمدوشد داشتهاند، و سرگذشتِ آنان با سیلویا و «شکسپیر و شرکا»یش گره خورده است. این دو دهه از دهههای دورانسازِ ادبیات جهان بوده است و این کتاب جدا از شرحِ این دوران، شرحی از نوشتهشدن و چاپِ یکی از مهمترین و متفاوتترین رمانهای تاریخ ادبیات یعنی «اولیس» اثر جویس بهدست میدهد و همچنین تصویری از دهههای بیست و سی در فرانسه که تأثیری بجا در پدیدآمدنِ هنر مدرن داشت. سیلویا بیچ اعلام کرده است که: «دلدارهای من آدرین مُنیه و جیمز جویس و شکسپیر و شرکا بودند.» و این کتاب، بهتعبیری روایتِ این سه دلباختگی است و شیفتگی یک زن به نبوغ جویس. «در مهمانی شامی سیلویا بیچ متوجه نویسنده چهره مرد هنرمند در جوانی شد که در گوشهای بین دو قفسه کتاب قوز کرده بود. لرزان به او نزدیک شد و پرسید: در خدمت جیمز جویس بزرگ هستم؟ و او پاسخ داد: جیمز جویس.» همین دو جمله که ردوبدل شد، سیلویا بیچ -که از سال 1919 مالک کتابفروشی و کتابخانه شکسپیر و شرکا بود- آشنایی سیلویا بیچ و جویس را رقم زد و این آشنایی به انتشارِ «اولیس»؛ یکی از طولانیترین رمانهای مدرن انجامید. «یک دهه بود که پاریس مرکز جاذبههای استعدادهای هنری جهان شده بود. درست در سالهای پس از جنگ جهانی اول، زمانی که انقلاب در هنرها داشت به اوج میرسید.» سیلویا بیچ در چنین حال و اوضاعی کتابفروشی شکسپیر و شرکا را تأسیس کرد. «نویسندگان فرانسوی و ایرلندی و انگلیسی و امریکایی مثلِ جیمز جویس و پل والری و آندره ژید و تی.اس.الیوت و ارنست همینگوی و ازرا پاند در پسِ دیوار شکسپیر و شرکا با هم دیدار میکردند.» از 1919 تا 1941 این کتابفروشی میعادگاهِ مهمترین چهرههای ادبی و هنری آن روزگار شد و بهتعبیر دیگر «گهواره ادبیات پساجنگ امریکا شد.» که یک «امریکایی ریزنقش و پرانرژی» آن را بنا نهاد: سیلویا بیچ، همو که خطرِ انتشار «اولیس» جیمز جویس را نخستین بار به جان خرید
میان ماندن و رفتن
«یکشنبه بود و مثل بیشتر یکشنبهها باران میآمد، از آن بارانهای تندی که همراه سوزی سرد لبه چتر را خم میکرد و توی چشم و یقه پیراهن فرو میرفت. باران پاریس. ریز و سمج. ماهسیما شادان ایستاده بود کنار پنجره و به شاخههای نیمهخشک درختها و برگهای ریخته روی زمین خیس کوچه نگاه میکرد. هیچچیز به اندازه صبحهای تاریک و آسمان ابری پاریس افسردهاش نمیکرد. با خودش گفت: چه زود پاییز شد. سرمو میچرخونم، آخر هفتهست. آخر ماهه. روزا مثل برق و باد میگذرن. انگار پشت سرشون گذاشتن. شنبه یکشنبه سهشنبه جمعه. چهخبره، بابا! صبر کنین. فرصت بدین فکر کنم، ببینم میخوام چکار کنم- بمونم یا برگردم؟» ماندن یا برگشتن مهمترین مسئله ماهسیما شادان است که مدام با آن درگیر است و لحظهای رهایش نمیکند. گلی ترقی در رمان «بازگشت»، روایتی از سماجت این پرسش که برای زن داستانش، ماهسیما، مطرح است به دست داده است. پرسشی که البته به نظر میرسد برای خود نویسنده نیز حیاتی بوده است و این نکتهای است که نویسنده در ابتدای کتاب به آن اشاره میکند: «نمیداند من هم، مثل او، سر دوراهی ایستادهام و تکلیفم روشن نیست. نمیداند که بخشی از دنیای درونی من است. هر اتفاقی برای او بیفتد، برای من هم خواهد افتاد. بدجنسی میکنم. ماهسیما را جلوتر از خودم میفرستم تا ببینم چه بر سرش میآید. راضیست یا از بازگشت پشیمان است؟ میماند در تهران یا برمیگردد به پاریس؟ راستش را بخواهید، این ماهسیماست که سرنوشت من را تعیین میکند. همینطور سرنوشت امیررضا را. من تماشاگرم. نگاه میکنم و مینویسم. و شمای خواننده هم کاری از دستتان ساخته نیست.» ماهسیما شایان، زنی پنجاهوپنجساله است که بیستودوسالی میشود که در پاریس زندگی میکند. شوهرش به تهران برگشته و هر دو پسرش هم در آمریکا هستند و حالا اوست که دور از خانوادهاش تظاهر میکند که در غربت راضی و خوشبخت است؛ اما میان ماندن و رفتن مانده و این ترس هم برایش وجود دارد که اگر برگشت و در خانهاش هم غریبه بود تکلیف چیست.