تلفن زنگ زد و یکی از دوستان به من گفت «همین الان در یکی از رسانه‌ها راجع به اولیس حرف می‌زنند و به اسم و عکس و تصاویری ازجمله ترجمه‌های تو هم اشاره کرده‌اند».

جویس هنوز به دابلین بازنگشته است

 

از اسرار عدد ۱۱۲، یکی هم اینکه منوچهر بدیعی قبول کرد درباره سفر سال گذشته‌اش به دابلین و حضورش در روز بلوم صحبت کند. در آمیزه‌ای از بازی با ارقام و اندکی خرافی‌‌بودن – چیزی که بدیعی لازمه کار هر هنرمندی می‌داند- ۱۱۲ می‌شود ۲=۱+۱، که عدد خوش‌یمنی است برای گفت‌وگو. آن‌هم گفت‌وگو با مترجمی که در مصاف با مکتوبِ نویسنده‌ای مثل جیمز جویس، جلوه دیگری است از ۱۱۲.
غرض از گفت‌وگو، فرا‌ رسیدن شانزدهم ژوئن، «روز بلوم» بود که از قضا در تقویم امسال درست شبیه به «اولیس» جویس، پنجشنبه است. بدیعی با سعه‌صدر به حضور پذیرفت و یک بعدازظهر را تا شب تماما به شرح رهاورد سفرش به دابلین و تجربه‌اش از «روز بلوم» اختصاص داد. شیوه صحبت‌کردن بدیعی خیلی خاص و منحصر به خود او است. خودش می‌گوید: «من ذهنی کلود سیمونی دارم.» صرف خواندن «جاده فلاندر» یا آشنایی نسبی با تکنیک‌ها و شگردهای رمان نو تصور درستی از منظور او به‌ دست نمی‌دهد. منوچهر بدیعی در گفتار تا حد ممکن از روایت‌کردن پرهیز می‌کند. با سحر سخن و گرمی گفتار کاری می‌کند تا محفوظات ذهنی‌اش از اتفاق یا خاطره یا مقوله‌ای رنگ روایت یا قصه نپذیرد. نقل هر اتفاقی برای او چیزی است نظیر «جورچینی ناممکن». همین که لب به سخن می‌گشاید، پرانتزی باز می‌کند. از اینجا به بعد، مخاطب او- هر که باشد – اولیس یا آلیسی می‌شود که فریب می‌خورد و وارد پرانتز باز می‌شود. چیزی نمی‌گذرد که می‌فهمیم بدیعی قصد ندارد پرانتزش را ببندد. بلکه در دل یک پرانتز، پرانتز دیگری باز می‌کند و همین‌طور پرانتز پشت پرانتز الی‌آخر. شگفت اینجاست که با همه این اوصاف، هیچ خدشه‌ای به جان کلامش وارد نمی‌آید. به وقتش می‌داند چطور پرانتزها را ببندد و ناگفته‌ای را باقی نگذارد.
ادیبان، نویسندگان، فیلسوفان و منتقدان بسیاری می‌توانند «به» ادبیات فکر کنند؛ اما بدیعی از معدود کسانی است که «با» ادبیات فکر می‌کند. باب بحث را در مسیری دوری با طرح مضامین متعددی باز می‌کند و در ادامه، مخاطب جای خود را به ناظر دیالوگی تک‌نفره می‌دهد که به‌‌تدریج به مونولوگی دونفره تبدیل می‌شود. شاید تناقض‌آمیز به نظر برسد، اما بدیعی چندان شفاهی حرف نمی‌زند. حین بحثی که مطرح می‌کند، گاه بعد از چند ثانیه مکث، ناگهان از جا بلند می‌شود و کتابی را باز می‌کند و مستند حرف خود را نشان می‌دهد. قبل از شروع به صحبت، نقشه، انواع بروشورها، پوسترها و منابع لازم را آماده کرده است و در وقت مقتضی به آنها مراجعه می‌کند. این است که گوش‌کردن به سخنان بدیعی دقت زیادی طلب می‌کند.
به دور از گزافه‌گویی، منوچهر بدیعی از نوادر ترجمه ادبی در دوران معاصر به شمار می‌آید. او گذشته از اشراف به امکانات زبان فارسی، به امکان‌پذیری‌های زبان نیز التفات خاصی می‌کند. در اینجا بین امکان و امکان‌پذیری تمایز مشخصی مد نظر است. امکانات زبان را با تسلط و شناخت از متون مکتوب و محاوره‌ای می‌توان به طور نسبی به دست آورد. اما درک و خلق توأمانِ امکان‌پذیری‌های زبان، مقوله دیگری است. در ترجمه‌های بدیعی از جویس به مواردی برمی‌خوریم که او در زبان نوآوری کرده است. چیزی را ایجاد کرده که تا پیش از این در زبان فارسی نخوانده‌ایم. ترجمه چمدان‌واژه‌های «اولیس» یک نمونه از کشف و فعال‌سازی همین امکان‌پذیری‌های زبانی است. علاوه بر این، ترجمه‌های بدیعی از رمان‌های «ببیت» و « بازار خودفروشی» مهارت او در شناخت و تنظیم لایه‌های زبان فارسی را به خوبی نشان می‌دهد. او نه متن را به طور کاذبی ساده‌سازی می‌کند و نه به نیت زیبا جلوه‌دادن آن، از بافت زبان مبدأ فاصله می‌گیرد. از همه این‌ها گذشته، بدیعی مترجمِ «اولیس» جویس هم هست. کتابی که قریب به نیم قرن از زمان ترجمه آن می‌گذرد و هنوز امکان یا امکان‌پذیری انتشار آن دست نداده است.
«اولیس» جویس، کتابی که از چشم بسیاری از منتقدان و صاحب‌نظران مهم‌ترین رمان ادبیات انگلیسی در قرن بیستم و به زعم برخی آخرین رمان محسوب می‌شود، کتابی است در هجده فصل که جویس در آن نقیضه‌ای از حماسه «اودیسه» هومر خلق کرده است. تمام وقایع این رمان از هشت صبح ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ تا چهار صبح روز ١٧ ژوئن اتفاق می‌افتد. جویس در نهایت فشردگی و پیچیدگی بین اولیس دابلینی و اولیس ایتاکایی توازی شگفت‌انگیزی برقرار می‌کند. لئوپولد بلوم، بدیل قرن‌بیستمی اولیس، قهرمان حماسه یونانی است. در این کتاب، سه شخصیت اصلی حضور دارند: لئوپولد بلوم، استیون ددالوس و مالی بلوم. بااین‌همه چنان که از وجه تسمیه کتاب برمی‌آید، لئوپولد بلوم در قیاس با دو شخصیت دیگر حضور پررنگ‌تری دارد. به همین دلیل، ۱۶ ژوئن – زمان وقوع رویدادهای اولیس- را «بلومزدی» یا روز بلوم نامیده‌اند. بیش از نیم قرن است که علاقه‌مندان و شیفتگان «اولیس»، در شانزدهم ژوئن هر سال مراسمی برپا می‌دارند. در سال‌های اخیر «بلومزدی» برای برخی رسانه‌ها نیز جذابیت پیدا کرده است. اما شرح ماوقع این روز از زبان بدیعی از جهاتی چند کاملا متفاوت است.
اولا که بدیعی از منظر یک توریست یا یکی از علاقه‌مندان جویس شاهد و ناظر این مراسم نبوده است. چنان‌که از فحوای سخنانش پیداست او به نیت یافتن پاسخِ سؤال‌های مشخص خودش به دابلین و بلومزدی نظر می‌کند. چرا جویس از دابلین گریخت؟ دابلین چه موانعی بر سر راه او ایجاد می‌کرد؟ ظاهرا پاسخ به این سؤال‌ها کار چندان دشواری نیست. لابد جویس در دابلین احساس آسایش نمی‌کرده و به همین دلیل تصمیم گرفته جلای وطن کند تا در محیط دیگری به آرزوها و خواسته‌هایش جامه تحقق بپوشاند. ولی می‌دانیم که جویس به رغم آن‌که از دابلین فاصله می‌گیرد، هیچ‌وقت از اندیشیدن به این شهر دست برنمی‌دارد. حتی در حیات سیاسی و اجتماعی او نیز ایرلند و دابلین همواره دغدغه‌خاطر اوست. بدیعی ضمن پاسخ به این پرسش نکات تازه‌ای را نیز مطرح می‌کند. ثانیا بدیعی انس کم‌نظیری با «اولیس» و دیگر آثار جویس دارد. به صراحت می‌توان ادعا کرد که حتی در فضای آکادمیک کسی مثل بدیعی کم پیدا می‌شود. به چم‌و‌خم این کتاب کاملا واقف است. منابع بسیاری در زمینه جویس‌شناسی مطالعه کرده است. مهم‌تر از همه آن‌که از آموختن دست نمی‌کشد. همین روحیه باعث شده تا او بدون فرورفتن در جلد معلم و استاد بهتر از هرکسی مستعد یاددادن باشد. و آخر آن‌که، بدیعی ذهن نقادی دارد. جزء به جزء بلومزدی و اوضاع دابلین را با دقت‌ نظر شگفتی بررسی می‌کند. از اوضاع اقتصادی گرفته تا اضطراب‌های تاریخی مردم ایرلند و تعصبات زبانی و دلایل رفتار مبهم آنها با نویسنده‌ای مثل جیمز جویس.
در لحظه‌های خاصی از صحبت‌های بدیعی حس می‌کنیم او همراه با جویس دابلین را زیر پا گذاشته است. مؤلف و مترجم اولیس هردو – بی‌اعتنا به گذشت زمانی که حدودا نود سال بین آنها فاصله انداخته- دو ۱ یا یک ۲ می‌شوند تا دابلین و بلومزدی را دوباره بازگو کنند.

بلومزدی در  دابلین
تلفن زنگ زد و یکی از دوستان به من گفت «همین الان در یکی از رسانه‌ها راجع به اولیس حرف می‌زنند و به اسم و عکس و تصاویری ازجمله ترجمه‌های تو هم اشاره کرده‌اند». مدتی بعد آن برنامه به دستم رسید. این برای اولین بار بود که از مراسم «روز بلوم» یا «بلومزدی» مطلع شدم. در شانزدهم ژوئن هر سال به‌عنوان روز بلوم – روز وقایع «اولیس»- برنامه‌هایی را تدارک می‌بینند. به کافه‌ها، محلات و مکان‌هایی که در «اولیس» به آنها اشاره شده می‌روند و جویس‌خوانی می‌کنند. نسبت به این مراسم کنجکاو شدم. می‌خواستم از نحوه برگزاری این روز بیشتر بدانم. می‌خواستم بدانم از کی و چگونه این مراسم را برگزار می‌کنند. بالاخره یکی، دو سال گذشت و من هم با خودم گفتم که خوب است درخواست ویزا کنم و از نزدیک ماجرا را ببینم. معلوم شد که ایرلند در ایران سفارت ندارد. ابتدا خیال کردم که سفارت ایرلند به‌مناسبت اختلافاتی تعطیل شده است. اصلا این‌طور نبود، بلکه دلیلش این بود که اوضاع اقتصادی ایرلند در شرایط عجیب‌وغریبی آن‌قدر بد شده بود که مجبور شده بودند تعداد زیادی از سفارتخانه‌های خود در کشورهای گوناگون را تعطیل کنند و مثلا این‌طور که من شنیده بودم در ایران حافظ منافع داشتند. اما در ایران، یک کنسول افتخاری داشتند که یک ایرانی بود. من از طریق اینترنت فرم تقاضای ویزا را پر کردم و به این طریق اقدام کردم. به من گفتند که تهیه ویزا مراحلی دارد و صدور آن بین شش تا هشت هفته طول می‌کشد. از آنجا که حوصله تشریفات اداری را ندارم، منصرف شدم. تنی چند از دوستان اصرار داشتند که تو مدت‌هاست سفری نرفته‌ای و این سفر برایت خوب است. در فرم درخواست ویزا به این مطلب اشاره کرده بودم که از حدود بیست، بیست‌و‌یکی دو سال قبل که در کار ترجمه «اولیس» بوده‌ام، به منظور آشنایی با تاریخ ایرلند و سوابق فرهنگی این کتاب با سفارت جمهوری ایرلند تماس گرفته‌ام. سفیر ایرلند در آن زمان دکترای تاریخ و ادبیات داشت و به جویس و «اولیس» هم علاقه‌مند بود. یکی، دو کتاب هم به من داده بود. برای اینکه تسریعی در کار ویزا صورت بگیرد، به اسم سفیر آن زمان ایرلند اشاره کردم، اما به من گفتند که چند سالی است بازنشسته شده است. مقصود من کار تحقیقاتی بود و به این منظور اقامت یک‌‌ماهه برایم کفایت می‌کرد. امیدوار هم نبودم که این ویزا طوری صادر شود که بتوانم روز شانزدهم ژوئن در دابلین باشم. به‌موقع، درست یازده روز قبل از بلومزدی، تقریبا خارج از نوبت ویزای من را صادر کردند.
بلومزدی شش‌روزه
در «ترینیتی کالج» اتاقی گرفتم. «ترینیتی کالج» محل تحصیل جویس نیست. جویس، در «یونیورسیتی کالج» تحصیل کرده بود. در ایام تعطیلی تابستان دانشگاه، اتاق‌های آن را در پردیس دانشگاه کرایه می‌دهند. اتاق تمیز و مناسبی داشتم. فضای آنجا کاملا دانشجویی بود و برایم مناسب بود.
نمی‌دانستم از کجا شروع به تحقیق کنم. اولین مسئله‌ای که برایم تازگی داشت این بود که در دابلین به‌جای یک روز- همان شانزدهم ژوئن- عملا شش روز را «بلومزدی» می‌گیرند. بعد متوجه شدم که انگیزه اصلی، مقاصد تجاری است. تور و کنسرت‌های مختلف برگزار می‌کنند و تجمعات چند صد نفره برای جویس‌خوانی برپا می‌کنند. به هیچ‌وجه موجب ملال‌خاطر نبود. چه بهتر که به‌جای خیلی از کارهای دیگر، از این طریق کسب درآمد کنند. تبدیل‌کردن یک روز به حدودا شش روز برایم مسئله‌ای بود. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. روز اول، مثل معمول اغلب سفرها کاری نکردم. اما روز دوم از اتاقم بیرون آمدم و رفتم به سمت در خروجی و بدون اراده پیچیدم سمت چپ. شاید به اندازه پنج، شش دقیقه قدم زدم که دیدم روی تابلوی سه‌پایه‌ای عکس جویس را گذاشته‌اند و روی آن نوشته‌اند «لینکلن این». نوشته بودند که این محلی است که جیمز جویس و همسرش نورا بارناکل در آن غذا می‌خورده‌اند. جای جالبی بود. وارد شدم. از کسانی که آنجا بودند سؤال کردم که برای تحقیق درباره جویس به کجا باید مراجعه کنم. یکی به من گفت که در شماره یک «لینکلن پِلیس» داروخانه‌مانندی به ‌اسم «سوئینی» هست. این داروخانه را دومرتبه به همان کیفیت قبلی‌اش درآورده‌اند. در گوشه‌ای از «لینکلن این» آقایی به اسم اوبراین را به من نشان دادند که یکی از گردانندگان «سوئینی» بود و مرا به اوبراین معرفی کردند.
معلوم شد که درواقع با زحمت بسیار توانسته‌اند در مقابل ساخت‌وسازهای نسنجیده‌ای که در ایرلند پیش آمده بود و تقریبا همه خانه‌ها و مغازه‌های قدیمی را خراب کرده بودند این داروخانه را حفظ کنند. یک موقعی که ساخت‌و‌ساز به‌صرفه بود، بسیاری از بناهای قدیمی را خراب کرده بودند و به جایش ساختمان‌هایی چند طبقه ساخته بودند. قیمت این ساختمان‌ها به‌شدت افت کرده بود و باز هم این ملت همیشه مبتلا به فقر، گرفتار شده بود. البته فقر آنها فقری توأم با مسکنت یا سرافکندگی یا غرولند نبود. اغلب خود جامعه را مسبب این فقر می‌دانستند. باید تحمل می‌کردند تا بتوانند از پس زندگی برآیند. از من پرسیدند چرا به دابلین آمده‌ای. من اهداف اصلی خود را برایشان بازگو کردم. نخست آنکه می‌خواستم بدانم چرا جویس در ۱۹۰۴ به اتفاق نورا بارناکل برای همیشه این شهر را ترک کرد. چرا جویس در دابلین نماند؟ هدف دوم من این بود که می‌خواستم درباره «شب‌زنده‌داری فینگن‌ها» تحقیقات بیشتری بکنم. اوبراین به من گفت که اتفاقا فردا در «سوئینی» می‌خواهند «شب‌زنده‌داری فینگن‌ها» را بخوانند. در «اولیس» داروخانه‌ای هست که لئوپولد بلوم برای تهیه لوسیون به آنجا می‌رود. لوسیون آماده نیست، باید آن را درست کنند. یک صابون هم از آن‌جا می‌گیرد تا بعد به حمام برود. صابون را در جیبش می‌گذارد و پول آن را هم نمی‌پردازد. بلوم فراموش می‌کند لوسیون را تحویل بگیرد. در «اولیس» معلوم نمی‌شود که بلوم چه موقعی پول آن صابون را پرداخته است. هیچ‌کس جواب درستی نمی‌داد. می‌گفتند بالاخره یک موقعی پول آن را داده است. در کتاب چیزی به‌طور دقیق معلوم نمی‌شود. بلوم نه پول صابون را به داروخانه «سوئینی» می‌دهد و نه پول لوسیونی را که سفارش داده بود. اوبراین برایم شرح داد که ما با زحمت بسیار دو، سه سالی است که «سوئینی» را حفظ کرده‌ایم. «سوئینی»، داروخانه‌ای است که در آن داروهای بدون نسخه پزشک ارائه می‌کنند. کتاب‌های دست دوم و آثاری از جویس را هم در آنجا عرضه می‌کنند. همین‌جا باید به‌صراحت بگویم که تنها گروهی که صادقانه و شرافتمندانه به جویس می‌پردازد، همین گروه کوچک داروخانه «سوئینی» بود.
فردای آن روز به «سوئینی» رفتم. حاضران فقط ایرلندی نبودند و ملیت‌های متفاوتی داشتند. ترجمه آثار جویس به زبان‌های مختلف موجود بود. «سوئینی» طوری است که احتمالا جویس آن را می‌پسندید. مردمانی بسیار شریف در آنجا گرد می‌آمدند. طبق قرار قبلی هرکس به نوبت پاراگرافی از «شب‌زنده‌داری فینگن‌ها» را می‌خواند. طبعا نوبت به من هم که رسید پاراگرافی از آن را خواندم. در مدت اقامتم در دابلین، در بیست جلسه «سوئینی» شرکت کردم. عملا به جز «سوئینی» جای دیگری برای جویس نبود. هر روز تکه‌هایی از آثار جویس را می‌خواندند. آنجا معمولا شش، هفت نفر و حداکثر ده، دوازده نفر بیشتر نبود. هرکس به صورت همت‌ عالی، هر مبلغی که می‌خواست پرداخت می‌کرد. یک روز که طبق اعلام قبلی قرار بود «چهره مرد هنرمند در جوانی» را بخوانند، همراه با نسخه انگلیسی، ترجمه خودم را هم بردم. طبیعتا آنها از روی نسخه انگلیسی، جویس‌خوانی می‌کردند. نوبت به من که رسید، برایشان توضیح دادم که من نخست از روی متن انگلیسی می‌خوانم و بعد می‌خواهم فارسی آن را هم بخوانم. مفصل شرح دادم که این کتاب در ایران منتشر شده است و جایزه کتاب سال هم که یک جایزه دولتی است به آن تعلق گرفته است. این نشان‌دهنده آن است که حکومت و دولت ایران با جویس، رمان «چهره مرد هنرمند در جوانی» و نیز با من هیچ مخالفتی ندارد و مشکل ترجمه فارسی «اولیس» در ایران دقیقا همان مشکلی است که نود‌وسه سال پیش برای انتشار «اولیس» در آمریکا و انگلیس پیش آمد و برای مدت دوازده، سیزده سال ادامه پیدا کرد. همان مشکلی که باعث شد برخی از قسمت‌های مثنوی مولوی به ترجمه نیکلسون به جای آنکه به انگلیسی ترجمه شود، به لاتینی ترجمه و منتشر شود و انتشار این ترجمه همچنان به همان کیفیت ادامه دارد. درواقع این یک مشکل اجتماعی مربوط به قواعد شرم و حیاست که در زمان‌ها و مکان‌های مختلف، متفاوت است. و پس از آن ترجمه فارسی شعر طنزآمیزی را که در «چهره مرد هنرمند در جوانی» آمده است، خواندم: «جوانی و جنون است / که باعث می‌شود مرد جوانی زن بگیرد، / ازاین‌رو، یار جانی دلبر من / نمی‌مانم دگر بنده در اینجا. / اگر دستی است کان نتوان گزیدن یقینا، / همان باید که از بیخش بریدن، یقینا، / از این‌رو می‌روم به امه‌ریکا / دلدار من چه زیباست / دلدار من چه رعناست…» جلسات ادامه پیدا می‌کرد. در «سوئینی» صابونی عرضه می‌کردند مثل همان صابونی که لئوپولد بلوم در «اولیس» خریده بود.
سوئینی:   محل حقیقی  جویس
هر چهار کتابی که از جویس و درباره جویس ترجمه کرده بودم، همراه خود به ایرلند برده بودم. به کتابخانه «ترینیتی کالج» مراجعه کردم و در آنجا منابعی را درباره جویس در اختیارم قرار دادند. مقاله بکت درباره «شب‌زنده‌داری فینگن‌ها» را همان‌جا پیدا کردم. بیشتر به سراغ کتاب‌هایی می‌رفتم که درباره این رمان جویس بود. راستش را بگویم، بعد از ترجمه «اولیس» بر این باورم که درباره این کتاب برخی موضوعات و جزئیاتی را مطرح می‌کنند که دانستن آنها برای من لزوم چندانی ندارد. درباره «اولیس» کتاب‌ها و مقالات بسیاری نوشته‌اند. من باید مراقب می‌بودم تا از مسیر اصلی که همان ترجمه «اولیس» بود، دور نیفتم. آیندگان می‌توانند جزئیات و موضوعات مطلوب خود را دنبال کنند. من می‌خواستم اول پایه و اساس کار را درست کنم. بنابراین راجع به «اولیس» به جز جویس‌خوانی‌های «سوئینی» کار خاصی نکردم. اما درباره «شب‌زنده‌داری فینگن‌ها» و طرز خواندن آن منابع زیادی را فراهم کردم. کتابخانه «ترینیتی کالج» مکان آرام و آسوده‌ای بود، به‌خصوص اینکه به محل اقامتم هم نزدیک بود. غذا را همان‌جا در رستوران کالج می‌خوردم. محیط پاکیزه و دلپسندی بود که با نیت من از سفر به دابلین جور درمی‌آمد. در این سفر بیشتر وقتم را صرف «اولیس» و به‌خصوص «شب‌زنده‌داری فینگن‌ها» کرده بودم. در یک سفر عادی برای دیدن همه این مکان‌ها و رسیدگی به همه این کتاب‌ها به‌گمانم سه ماه وقت لازم باشد.
روزی به کتابدار کتابخانه «ترینیتی» پیشنهاد دادم که چهار کتاب خود را به آنجا اهدا کنم. کتابدار راحت به من گفت که ما در اینجا، جایی برای کتاب به زبان خارجی در نظر نگرفته‌ایم. خیلی خوشحال شدم. روزی همین‌طور که قدم می‌زدم رفتم کتابخانه ملی. اتفاقا از «ترینیتی کالج» تا کتابخانه ملی مسافت زیادی نیست. فصل نهم «اولیس» که در آن ددالوس به شرح نظریه عجیب‌و‌غریبش درباره شکسپیر می‌پردازد، در کتابخانه ملی می‌گذرد. من فراموش کرده بودم که در چه اتاقی یا سالنی این بحث صورت می‌گیرد. غرضم از ذکر این مطالب آن است که بگویم هنوز جویس در ایرلند و دابلین ناشناخته است. در کتابخانه به خانم کتابداری مراجعه کردم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. توضیح دادم که رویدادهای فصل «سیلا و شاریبد» اولیس جویس در کتابخانه ملی می‌گذرد و من می‌خواهم جای دقیق آن را ببینم. معلوم است که آن خانم اطلاعی نداشت، من هم انتظار نداشتم اطلاع داشته باشد. ولی گمان می‌کردم، می‌داند که می‌تواند با چند کلمه کلیدی پاسخ سؤال مرا پیدا کند، چون ساکت مانده بود. از ایشان خواهش کردم در اینترنت با کلید‌واژه‌های اولیس، جویس و کتابخانه ملی جست‌وجو کند. معلوم شد که درست همان اتاق پشت سر ایشان که اتاق کتابدار بود و همچنان هست، محل مورد نظر من است. از من سؤال کرد که چقدر وقت لازم دارم. جواب دادم: سی ثانیه. در آن اتاق فقط چند میز و صندلی بود و عده‌ای کتابدار هم بالای اتاق، پشت میزی نشسته بودند. احساس کردم که اگر بخواهم کتاب‌های فارسی را به کتابخانه ملی بدهم یا می‌گویند جایی برای آنها ندارند، یا اگر هم بگیرند میان کتاب‌های دیگر گم‌وگور می‌شود. از وضع کتابخانه «ترینیتی کالج» هم که پیش‌تر توضیح دادم. بنابراین کتاب‌ها را به «سوئینی» دادم. با لطف بسیاری کتاب‌ها را از من گرفتند و در جای مناسبی در معرض دید گذاشتند. این‌ها تنها آدم‌هایی بودند که با اشتیاق و زحمت بسیار محلی را برای جویس در نظر گرفته بودند. بسیار از من تشکر کردند. مدتی بعد که یکی، دو ایرانی به «سوئینی» مراجعه کرده بودند و خود را معرفی کرده بودند، از آنها درباره این چهار کتاب سؤال کرده بودند. «سوئینی»، محل حقیقی جویس بود. حین خواندن آثار جویس توضیحات مقدماتی و مختصری هم ارائه می‌کنند. جویس هنوز به معنای دقیق کلمه در ایرلند جا نیفتاده است.
یک قرن  تا  «بلومزدی»
موعد «بلومزدی» فرارسید و من بسیار کنجکاو بودم بدانم چرا بلومزدی شش روز ادامه می‌یابد و از چه زمانی این مراسم به این شکل رواج یافته است. در «مرکز جویس» که شش، هفت سالی است برپا شده توری را تدارک دیده بودند که در آن کل مسیر شخصیت‌های «اولیس» را طی می‌کردند. ظرف این مدت من در چهار برنامه «بلومزدی» شرکت کردم. این چهار برنامه عبارت از تور اتوبوس، کنسرت موسیقی، تئاتر و تجمع گسترده‌ای برای اولیس‌خوانی بود.
آن‌قدر در دابلین ساخت‌و‌ساز کرده‌اند که حتی در مکان‌های باستانی و تاریخی آن نیز ناگهان ساختمان آپارتمان نوساز بزرگی به چشم می‌خورد. ظاهرا اشتباه کرده و همه کوشش خود را صرف ساختمان‌سازی کرده بودند. در نتیجه همین کار بود که وضع اقتصادی‌شان چنان به‌هم‌ریخته بود که حتی سفارتخانه‌های خود را در بسیاری از کشورها تعطیل کرده بودند و نمی‌توانستند مخارج سفارتخانه‌های خود را تأمین کنند. در خود اولیس «بلومزدی» فقط یک روز است. می‌خواستم بدانم که این مراسم دقیقا از چه زمانی آغاز شده است. اولین «بلومزدی» دابلین را در سال ۱۹۵۴ برگزار کرده بودند. به این تاریخ دقت کنید. برخی از نویسندگان و روشنفکران ایرلند مثل فِلان اوبراین و پاتریک کاوانا این مراسم را دایر کرده بودند. فلان اوبراین طنزنویس و روزنامه‌نگاری ایرلندی بود که به جویس و کتابش علاقه وافری داشت و گویا در باب‌کردن «بلومزدی» نقش مهمی داشته است. اما از زمان تأسیس «مرکز جیمز جویس» فقط شش، هفت سال می‌گذرد. و قریب به پنجاه سال بعد از اقدام اوبراین و دیگران بلومزدی یک‌روزه را به شش روز رساندند. به‌ عبارتی، حدودا یک قرن صبر کردند تا‌ هزار منتقد ادبی، «اولیس» جویس را مهم‌ترین اثر ادبی منثور زبان انگلیسی در قرن بیستم برشمردند. به یاد داشته باشید که جویس از دابلین فرار کرده بود و تنها دو بار به آنجا برگشته بود. یک‌بار به این فکر افتاده بود که سینمایی تأسیس کند و بار دوم به این قصد آمد تا همسرش با خانواده‌اش تجدید دیدار کند. «مرکز جیمز جویس»، جدید‌الاحداث است و برای من تأمل‌برانگیز بود. عیبی در این نبود که بخواهند از مهم‌ترین نثرنویس قرن بیستم ادبیات انگلیسی استفاده مالی بکنند. اما اشکال کار در این بود که آنها «اولیس» را در ایدئولوژی‌های خاصی بسته‌بندی کرده بودند.
تا اینجا به طور خلاصه می‌توانم بگویم که در مدت اقامتم در دابلین به سه کار مشغول بوده‌ام. نخست اینکه در «کتابخانه ترینیتی کالج» به مطالعه می‌پرداختم و از کتاب‌های مورد نظرم پرینت تهیه می‌کردم. دوم آنکه در جلسات جویس‌خوانی «سوئینی» پیوسته شرکت می‌کردم. و سوم شرکتم در چهار برنامه از مراسم شش‌روزه «بلومزدی» بود.
جلسات «سوئینی» بعدازظهرها برقرار بود. و فقط این محل همان حال‌وهوای صدویازده سال قبل خود را حفظ کرده بود. من آنجا هم مطرح کردم که جویس در برخی موارد روحیه‌ای خرافاتی داشته است و شما می‌توانید با صدویازده‌سالگی «بلومزدی» خیلی کارها بکنید. به آنها یادآوری کردم که حتی در دنیای امروز هم تمام فضای مجازی با صفر و یک کار می‌کند. متأسفانه با جویس اخت نبودند. منظورم دست‌دردست‌نهادنی است که آدم با نویسنده یا شاعری پیدا می‌کند. مثلا من خود دست‌در‌دست با بعضی از شاعران فارسی‌زبان هستم که اتفاقا خیلی هم مشهور نیستند. مثلا بیشتر با رودکی دست‌دردست هستم تا حافظ. با گلستان سعدی هم دست‌دردست هستم که البته ربط چندانی به شعر ندارد. اما در دابلین دست‌در‌دست جویس نبودند.
«بلومزدی» را فرصت جالبی می‌دانستم. دابلینی‌ها بهت‌زده‌اند در برابر جویس. در برابر این آدمی که از پیش‌شان فرار کرد و ناگهان جهان او را مثل بختکی روی سرشان انداخت. در کل، جویس هنوز برای ایرلندی‌ها ناشناخته است. حتی بررسی‌ها و نقدها و کتاب‌هایی هم که در زمینه تعبیر و تفسیر آثار جویس نوشته شده، بیشتر حاصل کار کسانی است که آمریکایی/ایرلندی هستند و در آمریکا کار می‌کنند. والا در خود ایرلند کمتر کار مهمی در تفسیر آثار جویس صورت گرفته است؛ بد نیست بدانید که انگلیسی‌ها با جویس میانه خوبی ندارند و این چندان خلاف انتظار نیست، چون مردم ایرلند، هم از انگلیس متنفرند و هم می‌ترسند. شاید یکی از جهات و دلایل این دوری ایرلندی‌ها از جویس ناشی از خرافاتی‌بودن ملایم و اندک جویس باشد. درحالی‌که خرافات و تصورات نامعقول جزء عمده «تخیل» است که باعث می‌شود هنرمند چیز تازه‌ای بیافریند که پیش از آن وجود نداشته است. حتی واقع‌گراترین نویسنده‌ها هم که ممکن است کارشان به گزارش‌نویسی بکشد، ناگزیرند به تصورات و تخیلات نامعقول آدم‌ها نیز اشاره‌ای بکنند. چنان که در «اولیس» تقریبا بخش عمده رفتارها و اعتقادات شخصیت‌ها بر مبنای همین تصورات و گاهی آرزوهای نامعقول است. این بود که من هم خواستم ۱۱۱سالگی بلومزدی را به رخ آنها بکشم. ولی خب، هر دوره‌ای خرافات خاص خود را دارد که در دوره‌های بعد موجب بی‌اعتنایی و حتی تمسخر می‌شود. ولی در مورد جویس و «اولیس» موجب بهت و حیرت شده است.
ریگزاری  بود  کنار  شاخابی
از بین چهار برنامه‌ای که در «بلومزدی» حضور پیدا کردم، دو برنامه‌اش به کتاب جویس ربط زیادی نداشت. اما در دو برنامه دیگر -‌‌تور اتوبوس و جویس‌خوانی- سعی زیادی می‌کردند تا جویس را در قوطی تنگ و کوچکی حبس کنند. همین طرز برخورد بود که موجب اعتراض من شد. البته نمی‌توانستم اعتراض خود را در حین اجرای برنامه‌ها بیان کنم. چون فرصت نبود و فضا هم آماده نبود. اما بعدا در هر فرصتی از این نحوه برخورد شکایت کردم.
بیایید از تور اتوبوس شروع بکنیم. روز قبل به سندی‌مونت رفتم. همان‌جایی که تک‌گویی بلند استیون – فصل سوم، «پروتئوس»- در آن‌جا صورت می‌گیرد. ریگزاری بود کنار شاخابی. می‌خواستم «برج مارتلو» را از نزدیک ببینم. آدم‌های معمولی در این زمینه هیچ کمکی از دستشان برنمی‌آید. متوجه شدم که نه یک برج مارتلو، بلکه شاید صدها برج مارتلو در سرتاسر انگلیس وجود داشته باشد. این برج‌ها را در زمان ناپلئون و به دلایل نظامی ساخته‌اند. می‌خواستم وارد برج بشوم. اما نگهبانان نمی‌دانستند در برابر درخواست من چه واکنشی نشان بدهند. روز بعد در اتوبوس متوجه شدم که برج مارتلوی فصل اول «اولیس» برج دیگری است. تور اتوبوس را «مرکز جیمز جویس» ترتیب داده بود که موزه جویس یا بهتر است بگوییم یکی از موزه‌های جویس در خود این مرکز است. به موزه جیمز جویس نرفتم چون برایم دلچسب نبود. این موزه جدید‌التأسیس بود و استنباطم این بود که مقاصد تجاری بر دیگر جنبه رجحان دارد. شاید برایتان جالب باشد بدانید که خانه شماره ۷ خیابان اِکلِس که نسل تازه به آن «اِکِلز» می‌گویند، بعد از تخریب‌ها و نوسازی‌ها به‌شکلی درآمده است که هیچ نشانی از آن خانه‌ای‌ به‌جا نمانده که وقایع فصل چهارم اولیس- «کالیپسو» – در آن می‌گذرد. آن خانه‌ای که در آن لئوپولد بلوم صبح روز پنجشنبه، شانزدهم ژوئن ۱۹۰۴ برای همسرش صبحانه درست می‌کند، کاملا از بین رفته است. در داروخانه «سوئینی» مرد مسنی به من گفت که در دابلین سه درِ خانه با شماره ۷ وجود دارد که این سه در کاملا شبیه به هم است و هر کدام از صاحبان این سه در مدعی‌اند که در اصلی آن است که در اختیار آنهاست! بسیاری از جاهای «اولیس» به همین وضع درآمده است. مثلا «هتل اورموند» – که اتفاقات فصل «سیرن‌ها» در این محل به وقوع می‌پیوندد – هنوز سرجایش است. اما دیگر در آن خبری از کنسرت و اجرای موسیقی نیست. در اتوبوس که نشسته بودیم از کنار سندی‌مونت که می‌گذشتیم، از راهنما صخره‌هایی را سراغ گرفتم که در فصل سیزدهم- «نوزیکائا»- ماجرای «گرتی مکداول» در آنجا رخ می‌دهد. راهنمای تور به من گفت که آن صخره‌ها از بین رفته و تخریب شده است. من هم به‌طنز با صدای بلند گفتم: «احتمالا به خاطر شیطنت بلوم به این روز افتاده!» در حریم اغلب بناهای تاریخی‌شان، ساختمان‌های نوساز بسیاری به چشم می‌خورد. در همین تور برای ما توضیح دادند که «مارتلو» مأخوذ از نام «مارتلا»ی معمار است که در دوران ناپلئون استحکامات نظامی می‌ساخته. این همان برجی است که در فصل اول رمان – «ایتاکا»- ملیگن، ددالوس و هِینز در آن به سر می‌برند. این برج یک اتاق بیشتر ندارد و به «برج جویس» تغییر نام یافته است. عکس جویس درحالی‌که گیتار می‌زند به دیوار آن اتاق آویزان بود.
تصور من این بود که در ادامه مسیرِ «بلومزدی» به مدرسه‌ای می‌رویم که در فصل دوم – «نِستور»- در آن تاریخ درس می‌دهد. ولی برنامه طور دیگری بود. دابلین از نظر جغرافیایی طوری است که نمی‌توان آن را توسعه چندانی داد. بافت کلی شهر شبیه به همان زمان است. همان‌طور که گفتم ایرلندی‌ها از انگلیسی‌ها سخت متنفرند و می‌ترسند. اگر تاریخ قرن نوزدهم ایرلند را بخوانیم به ریشه‌های این نفرت و هراس پی‌می‌بریم. اگر در مناطقی از جهان، مثلا هندوستان، استعمار و بهره‌کشی زندگی را بر مردم سخت می‌کرده است، در ایرلند فلان وزیر در اواسط قرن نوزدهم تصمیم می‌گیرد که صادرات سیب‌زمینی را آزاد کند. تصمیمی که به سود زمین‌داران انگلیسی بود و باعث قحطی وحشتناکی در ایرلند شد که خوراک اصلی‌شان سیب‌زمینی بوده است و بر اثر این قحطی حدود نیمی از جمعیت ایرلند می‌میرند یا مهاجرت می‌کنند. به نظر من بدترین نوع استعمار، آن استعماری است که با تصمیم فرد واحدی ملتی این‌طور به ذلت کشانده می‌شوند. تصور می‌کنم چنین گذشته‌ای ایرلندی‌ها را به ملتی مضطرب تبدیل کرده است.
بسته‌بندی  جویس
سوار اتوبوس که بودیم در کنارم یک مرد ایتالیایی نشسته بود که در دابلین کار می‌کرد و او برایم نقل کرد که در تریست ایتالیا هر ساله «بلومزدی» را جشن می‌گیرند و در آنجا اعتقاد بر این است که «اولیس» متعلق به تریست است. آخر جویس سال‌ها در تریست زندگی کرده و بخشی از «اولیس» را در آنجا نوشته است. من به یاد مسئله خودمان با ترکیه افتادم که آنها هم مولوی را از آنِ خودشان می‌دانند. این همراهِ ایتالیایی بسیار با من گرم گرفت. بالارفتن از برج مارتلو کار سختی بود. اما وقتی به بالای برج رسیدیم، شروع کردند به خواندن فصل اول «اولیس». به اتاقی رفتیم که ملیگن، استیون و هینز در آنجا بوده‌اند و بعد آمدیم پایین. قاعدتا باید به مدرسه‌ای می‌رفتیم که ددالوس معلم تاریخ آن بود. به سندی‌مونت هم نرفتیم. خوشبختانه من خودم روز قبل به آنجا رفته بودم. ناگهان همراه تریستی‌ام به من اشاره کرد و من فهمیدم که از محله یهودی‌ها سردرآورده‌ایم. اگر به خاطر داشته باشید در فصل دوم اولیس از زبان «دیسی» جمله‌ای به این مضمون می‌خوانیم که «ما ایرلندی‌ها هیچ‌وقت یهودی‌ها را بیرون نکرده‌ایم. زیرا اصلا به این کشور راه‌شان نداده‌ایم». ما را به مکانی برده بودند که در هیچ کجای «اولیس» به آن اشاره‌ای نشده بود. این قبول که پدر بلوم از یهودیان مجار است که به ایرلند می‌آید و در آنجا پروتستان می‌شود و نام خانوادگی‌اش را تغییر می‌دهد و بعد هم خودکشی می‌کند. در «اولیس»، یهودی‌بودنِ لئوپولد خیلی مطرح نمی‌شود. بلوم این‌قدر که غیرایرلندی است، یهودی‌بودنش جلوه چندانی در «اولیس» ندارد. معلوم نبود که چرا باید به اینجا بیاییم. محله‌ای بود متروک و مخروبه که تنها موزه یهود در آن بود و روی همان دیوارهای خراب‌شده هم صدها نوشته و دست‌خط چسبانده بودند در مخالفت با توسعه موزه. این یکی از انتقادات من به نحوه برگزاری «بلومزدی» بود. حدودا چهل‌و‌پنج دقیقه در این محل توقف کردیم. در اتوبوس راهنمای تور برای ما گفت که در کل ایرلند دو ‌هزار یهودی اقامت دارند. اما در آن محل من از خانم راهنمای موزه درباره تعداد یهودیان ایرلند سؤال کردم و او جواب داد که تعداد یهودیان بالغ بر‌ هزار نفر است. من هم با صدای بلند برای همه توضیح دادم که من از کشوری هشتاد‌میلیون‌نفری می‌آیم که به‌گمانم شانزده ‌هزار یهودی در آن سکونت دارند و در این کشور گذشته از آنکه در قانون اساسی حقوق آنها به رسمیت شناخته شده است، در مجلس نیز یک نماینده دارند. جزواتی تهیه کرده بودند که در آن سعی می‌کردند با استناد به نسب بلوم، او را مدافع یهودیت معرفی کنند. این شد که از کوره دررفتم. در آن جزوه جمله‌ای از جویس نقل کرده‌اند که من آن را جایی نخوانده بودم: «من اولیس را درنهایت همدردی با یهودیان نوشته‌ام». مگر می‌شود نویسنده‌ای جهانی را که طبیعت، ضعف‌ها و بدبختی‌های آدمی را قطع‌نظر از دین و نژاد و ملیت نگاشته است، به این شیوه تقلیل داد. منبع این جمله را هم ذکر نکرده بودند. این موضوع را با اشخاص علاقه‌مند به این موضوع در میان می‌گذاشتم و از هیچ‌کدام جواب قانع‌کننده‌ای دریافت نمی‌کردم. با این نوع تحریف‌ها شخصیتی جهانی مثل جویس را در قالبی ایدئولوژیک و تنگ حبس کرده‌اند.
و اما تجمع برای شنیدن قسمت‌هایی از «اولیس» در محوطه‌ای باز با سرپوش پلاستیکی و با حضور قریب پانصد نفر برگزار شد. همان ابتدا که وارد شدم دیدم روی صحنه‌ای که برای خواندن اولیس درست کرده‌اند یک موجودی ایستاده با پیراهن زنانه و موهای بلند و آرایش غلیظ ولی صدا و قیافه و هیکلش در وضعی بود که من گمان کردم مردی است که به هر دلیل به صورت زن گریم شده و او را روی صحنه فرستاده‌اند. همان ایتالیایی اهل تریست که اینجا هم کنارم نشسته بود توضیح داد که نه این شخص مرد بوده و با یک سلسله‌عملیات جراحی تغییر جنسیت داده است. هنوز این صحبت تمام نشده بود که مرد مسنی که مانند بسیاری از مردهای دیگرِ آن تجمع، کلاهی شبیه یکی از کلاه‌های جویس را به سر گذاشته بود پشت میکروفون آمد که جمعیت مدتی برای او دست زدند. آن مرد تریستی گفت که این شخص جویس‌شناس است و سناتور است و از طایفه همجنس‌گرایان است؛ کاندیدای ریاست‌جمهوری بوده و همراه با آن شخص تغییر جنسیت داده از رهبران فعالیت و مبارزه در راه به رسمیت‌شناختن ازدواج همجنس‌ها بوده که با رفراندوم دو، سه ماه پیش اکثریت مردم به آن رأی موافق داده‌اند (بعدا در مورد جویس‌شناسی او تحقیق کردم، شهرت و اعتباری نداشت، به سایر خصوصیات او کاری ندارم). به هرحال، این بلبشویی که این دو نفر به بهانه جویس‌خوانی برپا کرده بودند با هیچ‌یک از وجوه زندگی و آثار جویس مناسبتی نداشت. آن مرد مسن فصل اول «اولیس» را خواند. دیگران ازجمله یکی از اعضای گروه سوئینی هم آمدند و قسمت‌های دیگری را خواندند، تا نوبت به آن تغییر جنسیت‌داده رسید و دیدم می‌خواهد بخشی از تک‌گویی درونی مالی بلوم در فصل هجدهم را با آن صدای دورگه عجیب‌و‌غریب بخواند. مالی بلوم هر عیبی که داشته باشد و از هر جهتی قابل سرزنش باشد دیگر دوجنسیتی نبوده است؛ شنیدن صدای ناهنجار آن شخص را تحمل نکردم و از جا بلند شدم و از آن پس به هرکس رسیدم و مخصوصا در محوطه پردیس دانشگاه می‌گفتم به قوانین و نحوه اداره کشور شما و امور خصوصی‌تان که دیگر کاملا جنبه عمومی و حتی علنی پیدا کرده کاری ندارم، اما این جویسی که در این دو برنامه، تور اتوبوس و تجمع جویس‌خوانی، نشان دادند هیچ ربطی به جویس و خانواده او و حتی شخصیت‌های «اولیس» ندارد. در تور اتوبوس جویس را در قالب مذهبی خاصی بسته‌بندی کردند و در تجمع جویس‌خوانی بسته‌بندی جنسی خاصی را به نام «اولیس» عرضه کردند. می‌گفتم البته این کارها تا جایی که پای یک نویسنده جهانی و اثر او را به میان نکشند، به من ربطی ندارد اما اینکه چنین نویسنده‌ای را در قفس عقاید و رفتار و کردار خاصی به قصد پیش‌بردن پاره‌ای اغراض محبوس کنند تحمل‌ناپذیر است. روشن است که این نویسنده نه‌تنها در سن بیست‌ودوسالگی از چنین قفس یا قفس‌هایی فرار کرده است، بلکه روح آثار او تا ده‌ها سال پس از مرگ خود او هم به چنین قفسی بازنمی‌گردد. آخر در کجای «اولیس»، یکی از شخصیت‌ها به محله یا موزه یهودی‌ها می‌روند؟ ما نه به مدرسه فصل دوم رفتیم، نه از دفتر روزنامه فصل هفتم و نه از سالن هتل اورموند دیدن کردیم. چه لزومی داشت که از دیدن بسیاری از اماکن مربوط به «اولیس» صرف‌نظر کردند و به جایش سه‌ ربع ساعت در محله یهودی‌ها و موزه آنها وقت گذراندیم. به هر ترتیب، در برنامه «بلومزدی» این دو اتفاق سخت برایم آزارنده بود. این مهم نیست که من با رفتارها و عقاید موجود در جامعه‌ای موافقم یا مخالف یا حتی بی‌اعتنا. مشکل من این بود که جویس و کتابش «اولیس» را در چارچوبی قرار می‌دادند که هیچ ربط و تناسبی نداشت.
کتاب جویس، اودیسه‌ای است در قرن بیستم. اودیسه هومر بیست سال و اودیسه جویس فقط بیست ساعت طول می‌کشد. تلماک، پسر «اولیس» دربه‌در به ‌دنبال پدرش می‌گردد. من با این حرف مخالفم که استیون ددالوس در «اولیس» جویس به دنبال پدرش می‌گردد. اتفاقا استیون گذشته از آنکه به دنبال پدرش نیست، به خواست مادر دم مرگ خود نیز اهمیتی نمی‌دهد. بنابراین جویس می‌خواهد نشان بدهد که حماسه در قرن بیستم به چه وضعی دچار آمده است. پنه لوپِ «اودیسه» هومر که برای جواب رددادن به خواستگاران خود بافتن یک بافتنی را بهانه قرار داده است و هرشب بافته‌های روز خود را می‌شکافد و فردا از نو دوباره شروع به بافتن می‌کند، درواقع مالی بلوم مابازایی است برای پنه‌ لوپی قرن بیستمی. اولیس از هشت صبح آغاز می‌شود و تا چهار صبح روز بعد ادامه پیدا می‌کند. وقتی مالی بلوم به تک‌گویی درونی خود پایان می‌دهد و کتاب خاتمه می‌یابد، ساعت چهار صبح است. در تمام این کتاب دو فصل کاملا به صورت تک‌گویی درونی است. یکی فصل سوم- «پروتئوس»- است که در آن استیون ددالوس بر ساحل شنی سندی‌مونت قدم می‌زند و در ذهن خود به ابعاد زمان و مکان می‌اندیشد و دیگری فصل آخر – «پنه لوپ»- است که در هشت بند یا بهتر است بگویم در هشت جمله بلند و کشدار تک‌گویی می‌کند.
«اولیس» حول محور یک قضیه شرطی، یک «اگر» می‌چرخد. جویس می‌گوید اگر قرار بود، «اودیسه» هومر در قرن بیستم اتفاق بیفتد، آن وقت ماجرا به این شکل درمی‌آمد. مثلا اگر در کتاب هومر، پنه لوپ فلان‌طور رفتار می‌کند، در «اولیس» جویس، مالی بلوم بهمان‌طور می‌شود. جویس می‌خواهد برای اودیسه نقیضه‌ای کامل ایجاد کند.
شب‌زنده‌داری جویس
اشاره کوتاهی هم به تئاتر و کنسرت مربوط به همین بلومزدی کنم. در پردیس دانشگاه اعلامیه تئاتری به اسم «شب‌زنده‌داری جویس» به دستم دادند. تصمیم گرفتم این تئاتر را ببینم. یک روز بعد از صرف غذا، آماده می‌شدم به «سوئینی» بروم که آقایی نزدم آمد و مجددا اعلامیه این تئاتر را به دستم داد. گفتم من قبلا از اجرای این تئاتر باخبر شده‌ام و می‌خواهم به تماشای آن بروم. آن آقا به من گفت که من خودم نویسنده این نمایش‌نامه هستم. نمایش به زندگی خانوادگی جویس می‌پرداخت. نمایش‌نامه‌نویس بخش‌هایی از زندگی جویس را انتخاب کرده بود و آنها را کنار هم گذاشته بود. دلباختگی لوچیا، دختر جویس به ساموئل بکت یکی از مایه‌های این نمایش بود. ناگفته نماند که بازیگر نقش جویس بسیار عالی بازی کرده بود و حتی صدایش هم شبیه به همان صدایی بود که از جویس ضبط شده است. در فاصله دو پرده، نمایش‌نامه‌نویس نزد من آمد و نظر مرا پرسید. به نمایش‌نامه‌نویس گفتم که بکت این عشق را چندان جدی نگرفته بود. اساسا بکت آن‌طور روحیه‌ای نداشت که به این امور آن‌قدر اهمیتی بدهد. نمایش‌نامه‌نویس گفت که نکته درخور تأملی است و رفت.
و اما کنسرت. شعرها و ترانه‌های آن کنسرت فوق‌العاده جالب بود. اغلب شعرها از قول نورا بارناکل بود که از مصیبت‌ها و بدبختی‌های زندگی‌اش می‌گفت. شعرهای «نوآلا نی. دومنای» بسیار برایم جالب بود. هم‌زمان با «بلومزدی»، سالگردی برای ویلیام باتلر ییتس هم برگزار می‌شد و بازار ملی‌گرایی حسابی گرم بود. چند بار از من خواستند تا درباره ییتس هم نظر بدهم. شما که می‌دانید من از شعر، چه فارسی چه انگلیسی زیاد سر در نمی‌آورم. در ایرلند بر سر زبان تعصبات زیادی هست. اکثر تابلوها و علائم به دو زبان انگلیسی و ایرلندی است. اما در بعضی جاهای غرب ایرلند تعصب به زبان ایرلندی آن‌قدر شدید است که نه به زبان انگلیسی جواب کسی را می‌دهند و نه اصلا زبان انگلیسی می‌دانند. یکی از محنت‌های من در این سفر تهیه و خرید کتاب بود. چند باری به کتاب‌فروشی «چپترز» مراجعه کردم و از آنجا خرید کردم. در مواردی که کتاب موجود نبود، می‌توانستی کتاب را سفارش بدهی و بعد از چند روز آن را به دستت می‌رساندند. اما در مورد کتاب‌های تحقیقاتی، مثلا کتابی که من از جامباتیستا ویکو – فیلسوف و نظریه‌پرداز ایتالیایی- سفارش داده بودم، آن‌قدر تأخیر کردند که من در حال بازگشت به ایران بودم. معلوم شد که روال ارسال این کتاب به این نحو است که نخست کتاب را از انگلیس به آمریکا می‌فرستند و بعد از آمریکا به ایرلند می‌آید. کتابی که سفارش داده بودم در ایرلند به دستم نرسید. ترتیبی دادند که کتاب بعد از چند روز به ایران ارسال شود. و البته همین کار را هم کردند.
به دو نکته دیگر هم باید اشاره کنم. اول آنکه در «اولیسِ» جویس، شانزدهم ژوئن – یا بلومزدی- پنجشنبه است. جالب است که امسال هم بعد از ۱۱۲ سال، «بلومزدی» پنجشنبه است. نکته آخر اینکه من در سال ۱۳۷۱ ترجمه «اولیس» را به پایان رسانده‌ام. همان‌طور که قبلا هم گفته‌ام، در اینجا هم مجددا تأکید می‌کنم که انتشار و ترجمه فارسی کامل «اولیس» به عمر من وصال نخواهد داد.

منبع شرق

تلفن زنگ زد و یکی از دوستان به من گفت «همین الان در یکی از رسانه‌ها راجع به اولیس حرف می‌زنند و به اسم و عکس و تصاویری ازجمله ترجمه‌های تو هم اشاره کرده‌اند».