دوشنبه 29 دی 1399 در 13:16
کتاب «فرهنگ و جامعه» اثر ریموند ویلیامز، متفکر انگلیسی که بهتعبیر مترجمانش، علیاکبر معصومبیگی و نسترن موسوی، کتابی است سَدشکن و مفهومساز که به تاریخ تطور و سیر تحول مفهوم پیچیده «فرهنگ» میپردازد و دامنهای گسترده دارد که ویلیامز آن را در سه بخش یا پارهی کلی مورد واکاوی قرار داده است: سنت سدهی نوزدهمی، دوران فترت، آرا و دیدگاههای سدهی بیستم. ویلیامز چنانکه مترجمان در مقدمه روشنگر خود نوشتهاند در کتابش نشان میدهد تحول مفهوم فرهنگ چگونه در پیوند تنگاتنگ با تغییر و دگرگونی در زندگی مردم رخ میدهد. از منظر ویلیامز، فرهنگ همیشه سیاسی است و دگرگونیهای اجتماعی که جرقههای آغازین این فرایندهای سیاسی را میزنند در کردارها و رفتارهای فرهنگی بازتاب مییابند. او در این کتب، از سنت سده نوزدهمی، ادمند بُرک و ویلیام کابت و رابرت ساوثی و رابرت اوون آغاز میکند و بعد به نویسندگانی همچون تامس کارلایل و رمانهای صنعتی میرسد و از دیگر چهرههای مطرحی که ویلیامز در این کتابش آثارشان را واکاوی میکند میتوان از تی. اس. الیوت، دی. ایچ. لارنس و جورج اورول نام برد. او البته به آرای منتقدان ادبی نیز میپردازد و از این رهگذر تحول مفهوم فرهنگ را در پیوند با زندگی مردم برمیرسد. «پُر بیراه نیست اگر ریموند ویلیامز را مبدعِ اصلی رشتهای بدانیم که اکنون به فرهنگشناسی یا (مطالعات فرهنگی) شهرت دارد ولی خود او ترجیح میداد بهجای آن اصطلاح ماتریالیسم فرهنگی را به کار ببرد»، همان رویکرد فرهنگی که میکوشد عمل فرهنگی را در بطن و متن ساختارهای نهادی ازجمله صنعت سینما و نشر، شکلها و فُرمهای ادبی و هنری و شیوههای تولید و بازتولید قرار دهد. او مفهوم ماتریالیسم فرهنگی را بهمعنای تحلیل ارتباط میان جنبههای اقتصادی و سیاسی و فرهنگی به کار میگرفت. بیش از شش دهه از انتشار نخست کتاب ویلیامز میگذرد؛ کتابی که در زمان انتشارش در ۱۹۵۸ آن را «از متنهای پایهگذار چپ جدید بریتانیا» خواندند و در محافل فرهنگی و سیاسی دنیای انگلیسیزبان هم کتابی مخالفخوان تلقی شد. در این سالیان نقد و نظرات بسیاری بر آن نوشته شده و ازجمله آنها جستار الیور بنت است که با رویکردی انتقادی و دقیق به دستاوردهای ویلیامز در کتاب «فرهنگ و جامعه» پرداخته است.
در کتاب «فرهنگ و جامعه»، ریموند ویلیامز به ارائه تاریخچهای از ایدهی فرهنگ و تحول آن در انگلستان از دهههای آخر قرن هجدهم تا اواسط قرن بیستم میپردازد. ویلیامز در بررسی خود از آثار بیش از ۴۰ نویسنده (از جمله برک، کولریج، کارلایل، میل، متیو آرنولد، مارکس، ویلیام موریس، اسکار وایلد و تی.اس. الیوت)، سنتی از اندیشیدن درباره فرهنگ را شناسایی میکند که در واکنش به تغییر شرایط اجتماعی و اقتصادی در نتیجهی رشد صنعتگرایی شکل میگیرد. ایدهی فرهنگ، هم در گونهی محافظهکار و هم رادیکال آن، بازنمودی میشود از یک مجموعه ارزشهای جایگزین برای ارزشهای تجسمیافته در نوع جدید و در حال ظهورِ جامعه [=جامعهی صنعتگرا]. بهاینترتیب، فرهنگ، نقشی مخالفخوان اتخاذ میکند و به زبان ویلیامز، بدل به یک «دادگاه تجدیدنظر» میشود که حکم به ناکارآمدی ارزشهای غالب سرمایهداری صنعتی میدهد. این ارزشها با تقلیلگرایی اقتصادی، شیوههای اندیشیدن ماشینیستی، فردگرایی تهاجمی، تخریب اجتماع و دیگر موارد همراهاند. برای آنهایی که از دیدگاه ایدئالگرا قلم میزنند، مانند کولریج، شلی و آرنولد، فرهنگ از قدرتی انسانیساز و دگرگونکننده برخوردار است؛ اما از نظر ویلیامز که بر نقش قاطعِ مارکس صحه میگذارد، فرهنگ قادر به ایفای این نقش نیست، مگر در همراهی با تعدیلی زیربنایی از روابط اقتصادی. او مینویسد: «آن یگانه درس حیاتی که قرن نوزدهم باید میآموخت [این بود که] سازماندهیِ اقتصادیِ بنیادی را نمیتوان از دغدغههای اخلاقی و روشنفکری آن جدا کرد».
دلایل زیادی وجود دارد برای اینکه به خواندن این کتاب فوقالعاده ادامه دهیم. دلیل اول، «فرهنگ و جامعه» با برخی از بزرگترین روشنفکران قرن نوزدهم و بیستم سروکار دارد که در اندیشههای خود درباره فرهنگ، به مسائلی میپردازند که هنوز هم بهنحوی مشخص، به ما تعلق دارند. این مسائل، صرفا معضلهای آشنا در سیاست فرهنگی علنی نیستند –از جمله ابزارگرایی، نوآوری، نخبهگرایی، گونهگونی، تودهگرایی، بازاریسازی و دیگر موارد– بلکه پرسشهای وسیعتری را دربرمیگیرند، برای مثال، نحوهی زیستن و یافتن معنا در دموکراسیهای سرمایهداری. البته، شرایط سیاسی و اقتصادی قرن نوزدهم با قرن بیستویکم یکسان نیست؛ درعینحال، پیوستگیهایی زیربنایی نیز وجود دارند. باوجوداین، ممکن است آنقدر به این پیوستگیها –و به هنجارهایی که در نتیجهی آنها، استمرار پیدا میکنند– عادت کنیم که تقریبا از دیدن آنها بازبمانیم. «فرهنگ و جامعه»، از مسیر نوشتارهایی که بررسیشان میکند، بلاواسطگیِ تاموتمامِ یک رویاروییِ اولیه را منتقل میکند.
همچنین آنچه که رویکرد ویلیامز را متمایز میکند، تلاشی مستمر برای ایجاد ارتباط بین تاریخچه ایدههای او و پیشینهای از تجربههای زیسته است. او به ما یادآوری میکند: «یک تاریخچه از ایدهها، اگر صرفا از لحاظ انتزاع تأثیرات پیش رود، یک مطالعهی مرده است» (ص ۸۵). بنابراین، بهعنوان مثال، اگرچه رمانتیسم انگلیسی میتواند به مجموعهی وسیعتری از ایدههای اروپایی مرتبط باشد و بهراستی میتوان ریشههای آن را تا [دورانی به قدمت] افلاطون رد زد، اما برای ویلیامز، این موضوع فقط در رابطه با تجربیات خاصِ صنعتگرایی فهمپذیر است. بهخاطر عدم توجه به چنین تجربیاتی است که ویلیامز، از میل انتقاد میکند چراکه جستارِ وی درباره بنتام و کولریج، بهدلیل انتزاعاتی که با واقعیتِ زیسته چفت نمیشوند، از درخشش بازمیماند و به نقصان درمیافتد. از دیگرسو، آنچه در ایدههای کارلایل یا دی.اچ. لارنس ارزشمند است، کیفیت واکنش مستقیم آنها است. بهراستی، در مطالعه ویلیامز، این «کیفیت واکنش» است که در تمام سنت اندیشیدن درباره فرهنگ جریان دارد. همین میتواند توضیحی باشد بر اینکه چرا شاعران، رماننویسان و منتقدان ادبی، که کارشان همنوایی با زیروبمهای احساس است، نقش پررنگی در شکلگیری این سنت دارند. ویلیامز با اشارهای تأسفآمیز، بیان میکند که در آغاز قرن نوزدهم، میشد هم شاعر بود و هم جامعهشناس، اما تا پایان قرن، این کارکردها از هم جدا شده بودند (ص ۴۸). از روش ویلیامز در اینجا، هنوز چیزهای زیادی باید آموخت. اهمیت روش او، در کنار ارزشهایی که بازتاب میدهد، کاملا از حد و حدودِ تخصصیِ تاریخِ روشنفکریِ انگلیسی فراتر میرود.
یکیدیگر از ویژگیهای روش ویلیامز، سخاوت او نسبت به آنهایی است که خطاهایشان به زعم برخی، البته به لطفِ واپسنگریِ تاریخی، [اکنون] آشکار شده، و نیز نسبت به آنهایی که انتظار نمیرود ویلیامز با ایشان احساس همدلی روشنفکرانه داشته باشد. بنابراین، وقتی درباره توهمات پروژه «رمانتیک» تأمل میکنیم، باید «شجاعت بلند» آن را ستوده و «به کجخلقیِ محاکمه فرو نغلتیم» (ص ۶۴). اکنون میتوان محدودیتهای [اندیشهی] آرنولد را دید، اما او هنوز هم شخصیت بزرگی در اندیشهی قرن نوزدهم است، [شخصیتی] که سردرگمیاش نهتنها قابل درک بلکه آموزنده نیز هست. آنهایی که از نظر سیاسی با الیوت تفاوت دارند، یا باید یا به او پاسخ دهند یا «از این رشته بازنشسته شوند». همانطور که میل گفته بود، یک فلسفهی محافظهکار ممکن است پوچ باشد، اما «[فلسفهای] حسابشده است اگر صد پوچیِ بدتر از خود را بیرون براند» (ص ۲۲۴) بارها و بارها، ویلیامز از ما میخواهد تلاش کنیم تا «فشارهای کل یک وضعیت» را درک کنیم، زیرا تنها در این صورت میتوانیم بفهمیم که مانند مورد جورج اورول، چگونه «یک سنت بزرگ و انسانی میتواند گاهی… از هم بپاشد» (ص ۲۸۴).
در فصل پایانیِ «فرهنگ و جامعه»، ویلیامز از انتظارش برای شکلگیری یک فرهنگ مشترک سخن به میان میآورد و آن را به روند رشد طبیعی –با تمام پیچیدگیها و گونهگونیهایاش– تشبیه میکند و [میگوید] که باید آن را با «رسیدگی» محتاطانه پروراند. بنیاد دموکراتیک [این فرهنگ مشترک]، جایگزینِ «حالت استیلایی» خواهد شد و ویژگی [اصلی] آن، نه فردگرایی رمانتیک خواهد بود و نه انسجام دفاعی. اگر این [جایگزین،] همچون یک نمونه اولیه از «راه سوم» [که با سنت واسازی به تکامل رسید] به نظر میرسد، باید به یاد داشت که ویلیامز، تندوتیزترین داوریهای خود را برای «نسخه نردبانیِ جامعه» کنار گذاشته است، [نسخهای] که در آن، فرصت ترقی فردی بر اصل پیشرفت مشترک برتری داده میشود. عجیب آنکه تصور وی از آینده که در سال ۱۹۵۸ مکتوب شده، از برخی جهات، نهتنها بیش از گذشته، از واقعیت امروز به دور است، بلکه حتی از برخی تجویزهایِ فرهنگیِ قرن نوزدهمی که خود آنها را به نقد میکشد نیز نامعقولتر به نظر میآید. همانطور که خود ویلیامز نیز احتمالا اذعان میداشت، خواندنِ [چنین تصوری از آینده، همان آیندهای که اکنون ما را شکل میدهد] میتواند دردناک باشد. او (هرچند باید در رابطه با بستآوردهایی از این دست محتاط بود) شاید آخرین شخصیت بزرگ در سنت روشنفکریای باشد که خود اولین شناسایش بود.
نویسنده: الیور بنت/استاد دانشگاه وارویک، کاونتری، بریتانیای کبیر
ترجمه: نعیم ندایی
منبع: مجله بینالمللی «سیاست فرهنگی»، جلد ۱۶، شماره ۱
فوریه ۲۰۱۰، ۱۰-۹