ادبیات جهان مدرن پر است از چهرههای رنجور و دردکشیدهای که جایی در مناسبات اجتماعی اطرافشان ندارند و در وضعیتی که احاطه شدهاند، معلق و بیثباتاند. آدمهایی که به حساب نمیآیند، دیده نمیشوند و اگر اراده کنند که وضعیتشان را تغییر دهند، به بحرانی گرفتار میشوند که حیات عادیشان به خطر میافتد. گالیادکینِ رمان «همزاد» از نخستین چهرههای دردکشیده جهان جدید است، آدمی که به شکلی عذابآور سرکوب میشود و بعد از آن، هرچه را در سر داشته، به بیرون از خود پس میزند و آدم دیگری درست همزاد خود میآفریند. داستایفسکی در این دومین رمانش، روایتی از زندگی یک کارمند دونپایه به دست میدهد که میخواهد از موقعیت حقیری که در آن قرار دارد فرار کند. او در این رمان در پی صدابخشیدن به آدمهای فقیر یا به تعبیری آدمهای حاشیهای است.
این مضمونی است که داستایفسکی نخستینبار در رمان اولش، «مردم فقیر»، مطرح کرده بود و در «همزاد» به شکل واضحتری به آن پرداخته است. قهرمان «مردم فقیر»، کارمندی نسخهبردار و بیاهمیت در ادارهای دولتی است که شغل اصلی خود را «قربانیشدن» میداند. شخصیت اصلی «همزاد» یک کارمند معمولی با نام گالیادکین است که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و با کالسکه و فراکی اجارهای میخواهد از حاشیه به متن، «بلوار نیوسکی»، برود؛ به مراسمی که در آن دعوت نشده است. حضور گالیادکین با این شکل و شمایل در نیوسکی، چنان فشاری بر او تحمیل میکند که تحملش برای او ممکن نیست. اگرچه همه آدمهای ثروتمند با کالسکه در این خیابان تردد میکنند اما حضور یک کارمند میانمایه در حکم تخطی از قانون حاکم بر عرصه عمومی است. گالیادکین در ابتدا از حضورش در خیابان لذت میبرد اما خیلی زود به بدترین شکلی میفهمد که او فاقد اعتبار لازم برای حضور و اشغال عرصه عمومی است. او وقتی دو کارمند همرتبهاش را در خیابان میبیند، به تاریکترین گوشه کالسکه میخزد تا دیده نشود. بعد از این اتفاق، رئیس اداره سوار بر کالسکهاش از کنار کالسکه اجارهای گالیادکین عبور میکند و دیگر هیچ فرصتی برای پنهانشدن وجود ندارد. در پی مواجهه کارمند و رئیس، گالیادکین از اساس وجودش را انکار میکند و خودش را به هر دری میزند تا اثبات کند که این من نیستم. او درست در نقطه کانونی ماجرا، میلش به برابری با رئیس را انکار میکند و بعد از این تمام آرزوها و امیالش از او جدا میشوند و در کسی دیگر، همزاد او، محقق میشوند. گالیادکین شخصیتی دوپاره دارد که در موقعیت بحرانی شعورش را بهطورکامل از دست میدهد. او زاده پترزبورگ و نظام حاکم بر آن است. او در پی منزلت انسانی و حضور در فضای عمومی شهر است اما نظم مسلط قویتر از میل و اراده اوست. تخطی گالیادکین از نظم مسلط چنان موقعیت او را بحرانی میکند که ابتدا به شک و تردید و دست آخر به جنون کشیده میشود.
فریدریش دورنمات در یکی از رمانهایش با نام «یونانی خواستار همسری یونانی»، روایتی از زندگی یک کارمند با نام آرنولد آرشیلوخوس به دست میدهد که او نیز آدمی فقیر و میانهمایه است. آنطورکه از نام آرشیلوخوس برمیآید، او اصالتا یونانی است و نام یونانیاش در زبان آلمانی چیزی شبیه دشنام است. آرشیلوخوس، کارمندی جزء است که در محیط کارش اصلا به حساب نمیآید و بهقدری خردهپاست که بود و نبودش هم انگار تفاوت چندانی ندارد. آرشیلوخوس تنهایی در اتاقی محقر و اجارهای زندگی میکند و چشمانداز پنجره اتاقش دیوار چرک مستراحهای مجتمع کناری است و در اتاقش هم همیشه صدای سیفونهای مستراح شنیده میشود. او بر اثر یک اتفاق و آشناییاش با یک زن که او نیز اصالتا یونانی است، به درون وضعیتی پرتاب میشود که بیشتر به معجزه یا افسانه میماند. آشنایی قهرمان داستان با این زن، ناگهان موقعیت حقیر او را تغییر میدهد و وقتی در خیابان با او قدم میزند، احساس میکند که همه آدمها او را میشناسند و به او احترام میگذارند.
آرشیلوخوس در جهان کوچک شخصیاش، یک «نظم اخلاقی» جهان خاص خودش را دارد و هیچوقت از قواعد این نظم اخلاقی تخطی نمیکند. در بنای نظم اخلاقی او، آدمهایی بهعنوان الگو قرار دارند که شامل رئیسجمهور و اسقف کلیسا و چهرههای دیگری از این دست هستند. آشنایی آرشیلوخوس با زن و تصمیم آنها به ازدواج، نظم روزمره زندگی او را چنان تغییر میدهد که او یکشبه به نقطهای میرسد که در خیالش هم ممکن نبوده است. او حالا نه فقط در محل کارش دیده میشود و به حساب میآید، بلکه به ریاست هم میرسد و در کلیسا هم صاحب منصب میشود.
تا پیش از این اتفاقات، آرشیلوخوس در جهان شخصیاش زندگی میکرد و توهم او درباره نظم اخلاقی حاکم بر جهان مانع از آن بود که واقعیت جهان اطرافش را درست ببیند. آشنایی او با زن، یکدفعه چشم او را به محیط اطرافش باز میکند: «با این افکار، شرشر آب در سیفون مستراحها پیوسته بدخواهانهتر، پیوسته آزاردهندهتر در گوشش میپیچید. قسم خورد از این پستو اسباب بکشد. پیش خود تصمیم گرفت همان فردا دنبال آپارتمان دیگری بگردد. اما هرچه فکر کرد از چه راهی میشود به این هدف رسید، عاجز ماند. هیچ راهی نمیدید. خود را اسیر یک دستگاه بیرحم یافت، محروم از امکان تحققبخشیدن به افسانهای که در این آخر هفته به او ظاهر شده بود. دودل و درمانده، منتظر صبح ماند و صبح با شرشر اوجگیر سیفونها طلوع کرد». آرشلیوخوس فکر میکند که همه آنچه در اطرافش در جریان است، یک معجزه است که با منطق این جهان جور درنمیآید، اما هرچه هست زندگی او یکدفعه زیرورو شده و او حالا در جایگاه خواص جامعه جای دارد؛ اما درست در لحظهای که قرار است در کلیسای مشهور شهر عقد آرشیلوخوس و زن خوانده شود، او متوجه موقعیتش میشود و میفهمد که این زن، زنی بدنام است و درواقع آدمها نه آرشیلوخوس بلکه زن را به جا میآورند.
قهرمان «همزادِ» داستایفسکی براساس اراده شخصیاش تصمیم میگیرد که از قواعد مناسبات اجتماعی اطرافش تخطی کند و سلسلهمراتب اجتماعی اطرافش را زیر پا بگذارد؛ اما آرشیلوخوس بیآنکه اراده کند، یکدفعه از کارمندی دونپایه به چهرهای شناختهشده بدل میشود و بعد از آنکه متوجه موقعیتش میشود، میبیند که تمام الگوهای نظم اخلافی جهان تنها در ذهن او الگو بودهاند و چهره واقعی آنها کاملا متفاوت بوده است.
دورنمات در روایت این رمان، بهواسطه تمثیلی طنزآمیز، بیرحمانه جهان مدرن را نقد کرده است. نقد اجتماعی او اگرچه طنزآمیز است اما تلخ و فاجعهبار هم هست. برای کارمند خردهپای این داستان هیچ سعادتی در جهان واقعی وجود ندارد. البته دورنمات در این رمان، قصد نداشته یک تراژدی-کمدی به شیوه دیگر آثارش بیافریند و چندان میلی به روایت داستانی تلخ نداشته و از اینروست که برای داستانش دو پایان نوشته است. پایانی واقعبینانه که تلخ است و پایانی دوم که تلخیاش گرفته شده است.
دورنمات اهمیت زیادی به تمثیل میداده و در واقع تمثیل را بهترین شیوه ترسیم جهانی میدانسته که در آن قرار داشته است. او میگوید که تمثیل در ذات خود چندپهلو است و وضوح خود را تنها در درک مفسر و خواننده و تماشاگر مییابد، آن هم زمانی که آنها میان خود و تمثیل ربطی ببینند. او در خاطرهنگاریهایش، با اشاره به تمثیل غار افلاطون، این پرسشها را مطرح میکند که آیا بهزنجیرکشیدگان هیچ میتوانند از سایهها به واقعیت پی ببرند و بعد اینکه چه کسی به زنجیرکشیدگان را به زنجیر کشیده است. آرشیلوخوس، یکی از به زنجیرکشیدگان جهان مدرن است که راهی به سوی سعادت ندارد.
منبع: شرق