حالِ گذرا را با کسی‌بودن زیست‌کردن که روزی تثبیت‌کننده آغازها در ذهن آن دیگری بوده است. اکنون می‌توان گفت که می‌توانیم با هم آغاز کنیم زندگی را.

«ترانه به ترانه» ترنس مالیک ماهیت زمان را به چالش می‌کشد

زمانی که آگوستین قدیس در کتاب اعترافات خود و در باب نظریه زمان، مفهوم زمان را در مفهوم پدیدارشناسانه‌اش این‌گونه بررسی کرد که: زمان چیست؟ و می‌رسد به این موضوع که زمان یک توهم ویژه و گذرا است از حال و اینکه وقتی حال که گذشته است و آینده هم که نیامده پس زمان چگونه می‌تواند باشد شاید به نوعی ما را دارد به سمت حال گذرنده‌ای سوق می‌دهد و شاید به نوع خاصی از زندگی و سبکی از زندگی‌کردن که شاید بتوان از آن تحت عنوان دم را دریاب نام بُرد. او وقتی زمان را به سه بخش تقسیم می‌کند و می‌گوید اگر بپذیریم که حال دائما در حال تبدیل‌شدن به گذشته و رفتن به حافظه است و آینده هم که همچنان در حالِ آمدن است و نیامده و چیزی برای ما نمی‌ماند جز حال. حال گذرنده‌ای که دائما به تکه‌های ریز تقسیم می‌شود و به قول آگوستین نه حال نه در سال، نه در ماه، نه در هفته، نه در روز، نه در ساعت، نه در دقیقه و نه در ثانیه… و دم به دم جزء حال، کوچک و کوچک‌تر می‌شود و در چنین حالتی است که گذرابودن حال به ما گوشزد می‌شود. گذرابودنی که وحشت‌انگیز است و هر دم آغاز جدیدی را نوید می‌دهد.

آغازِ حال شاید گزاره مناسبی باشد برای ورود به فیلم «ترانه به ترانه»  (Song to Song) ساخته متأخر ترنس مالیک. مالیک که در کارهای آخر خود یعنی «درخت زندگی» و «به سوی شگفتی» و این آخری، یعنی «ترانه به ترانه» به‌نوعی ملودرام‌های خاصی را به تصویر کشیده که در هر کدامشان دیگر نه خبری از داستان و سیر خطی و ترتیب فواصل متنی در نوع کلاسیک‌شده‌اش معنا و مفهوم دارد و نه بازیگری و میزانسن به نوعی است که تماشاچی از یک ملودرام انتظار دارد. ملودرام‌های خاص مالیک شاید بیش از هر چیزی در بیان مفهوم زمان گام برداشته‌اند. در «ترانه به ترانه» آدم‌هایی می‌بینیم که گیج هستند و انگار در فضایی غوطه می‌خورند که چیزی، کسی آنها را به روی زمین بند کند. تمایزی که مالیک برای ایده آغاز یا چیزی که من اسمش را آغازِ حال می‌گذارم، قائل است چیزی نیست جز چگونه آغازکردن و یا بهتر است بگویم «از چه چیزی آغازکردن» یا «آغازکردن با»١ است. جمله معروفی دارد شلینگ با این مضمون که: «آغاز همانا نفی آن چیزی است که با آن می‌آغازد». نفی آغاز در واقع نزد شلینگ همان آغاز حقیقی است نزد آدم‌های فیلم «ترانه به ترانه» که مدام در حال آشنایی با دیگری هستند. از یک ترانه در یک ترانه از یک کنسرت موسیقی در فضای باز تا کنسرت موسیقی دیگر یک آغازیدن را آغاز می‌کند. آغازیدن آدم‌های فیلم «ترانه به ترانه» از نوع شروع ارتباط با دیگری است. آغازِ رابطه‌ای که گیج می‌خورد مثل آغازِ هر ارتباطی و هر کدام در مسیر احرازِ خوشنودی جسمی به مسیری می‌رود که هر کدام در نهایت منجر به جدایی می‌شود.

جدایی آغازهای در نیمه رهاشده و وصل‌شدن به آغازی دیگری و…. در چنین وضعیتی است که «ترانه به ترانه» با آدم‌هایش شکلی از زمان را ترسیم می‌کند که هم منطق روایی فیلم از آن نشئت می‌گیرد و هم وجوه انسانی و زیستی آدم‌هایش را مورد پرسش قرار می‌دهد. پرسش‌هایی درباره چگونه زندگی‌کردن، چگونه یک رابطه را پیش‌بُردن، از یک رابطه چه چیز خواستن، و اصلی‌ترین بحث فیلم اینکه چگونه در حال زیست کنیم و گذشته را در حالِ گذرا شریک کنیم و چشم به آینده داشته باشیم. دوربین سیال و بازی‌های سیال و مونولوگ‌‌های سیال که از سر و روی فیلم می‌بارد همه در خدمتِ همین گزاره هستند که نفی آغاز دوباره است. نفی نه دستاوردهای زیست گذشته بلکه چیزی به نام آغاز و نفی آغاز که انگار همیشه هست و فقط در جنس آغاز متفاوت است و به نوعی ژست نوعی آغازِ دوباره همیشه بوده و دوباره به ورطه تکرار می‌افتد. آدم‌های «ترانه به ترانه» در تمام لحظات در ظاهر عاشقانه و رمانتیک‌شان که بعضا پرسش‌های اساسی فیلم را در مونولوگ‌‌هایی بر زبان می‌آورند، تماما در ژست‌هایی از آغاز هستند که به نوعی شاید هجوِ مفهوم ملودرام و ساعت ملودرام کل تاریخِ سینما را ترسیم می‌کنند. اما همچنان سؤال اصلی پابرجاست: در این ترانه به ترانه و از یک ترانه به ترانه دیگر آغاز جدیدی را شکل‌دادن و تجربه‌کردن زیستِ یک آغاز چه چیزی در مفهوم زمان و انگاره زمان شکل می‌گیرد؟ این سؤالی است که فیلم سعی می‌کند به آن برسد.

آدم‌های ترانه به ترانه به‌خوبی واقف هستند که هر آغازی در رابطه جدید‌شان به نوعی تداوم آغاز قبلی و یا همان فعل آغازیدنی است که خیلی پیش‌تر از شروع فیلم آغاز شده است. آنها به‌خوبی می‌دانند که این روند که در فواصل مشخص با تصویرکردن یک کنسرت نوعی وقفه را در یک آغاز و پایان یک آغاز، مشخص می‌کند، به نوعی تداوم آغازهای پیشین است و به همین صورت است که فیلم با آدم‌هایش دست به تجربه آغازکردن‌‌های مداوم و متداوم می‌زند در زمان و فیلم شکوهِ خودش را در همین امر پیدا می‌کند. اینکه فیلم یک تهیه‌کننده موسیقی و کنسرت‌های چند هزارنفری و یک آهنگ‌ساز و یک موزیسین را شخصیت‌های خود کرده و صحنه‌هایی از روی سِن و پشتِ سِن گروه‌های موسیقی را نشان می‌دهد، به‌خوبی بر مورد اذعان دارد که هر آغاز واقعی احتیاج به نوعی تنفس و یا وقفه دارد که آغازی را به آغاز دیگر شیفت کند. پی موسیقی در فیلم «ترانه به ترانه» دستمایه مداخله‌گری می‌شود که روند آغاز پیشین را (‌شما بخوانید رابطه قبلی را) متوقف و آغاز جدیدی را آغازیدن می‌کند. آدم‌های فیلم «ترانه به ترانه» در این وضعیت است که به نقطه‌ای می‌رسند که باید از پی تمام این آغازیدن‌‌ها خود را در نقطه‌ای از زمان ثبت کنند.

دوباره برمی‌گردیم به گزاره‌ای که آگوستین قدیس جلوی رویمان قرار داد: اگر زمان حالی است که گذشته است و آینده هم که هنوز نیامده و رخ ننموده پس معنای زمان چیست؟ حال گذرایی که آن‌قدر کوچک و کوچک شده است که بخشی از آن به حافظه تبدیل شده است تمامیتی برای آدم‌های «ترانه به ترانه» شکل می‌دهند که در نهایت فقط دو نفر از آنها از پس رابطه‌هایی از هر نوع‌اش، به آن می‌رسند یعنی رسیدن به وضعیتی که می‌توان از آن به وضعیت تثبیت آغاز نام بُرد. «بی‌وی» و «فِی» دو شخصیت دلداده فیلم که ترانه به ترانه با رابطه و آغاز رابطه آنها آغاز می‌شود در نهایت با ثبات در وضعیت آغازیدن آنها به پایان می‌رسد تنها شخصیت‌‌های دلداده فیلم بودند که پس از تجربه‌ها و آغازکردن‌های متنوع و رسیدن به پرسش‌هایی فراوان از زندگی و وجوه آن به نوعی وضعیتی را در زمان برای خودشان رقم زدند که از خیل آن همه بی‌زمانی در فیلم بیرون زده می‌شود. جایی از فیلم «فی» ‌جمله شاهکاری را بر زبان می‌آورد: چگونه می‌توانم راه خروج از تو را پیدا کنم؟ این همان ایده­ آغازی است در زمان که فیلم به دنبالش بوده در مفهوم انسانی خودش. اینکه در یک رابطه چگونه ته یک آغاز را بالا بیاوری و ولی هنوز راه خروجی از دیگری نیابی. شاید تمام آدم‌هایی که فوج‌فوج به کنسرت‌های موسیقی می‌آمدند و خودشان را رها می‌کردند در ترانه‌ها و شاهد واکنش‌های حضاربودن و جداافتادگی شخصیت‌های فیلم از آنها و تأکید بر نقش شنونده تنها و یا موزیسین تنها در فیلم گواه دیگری بر این موضوع است که موسیقی در فیلم ترانه به ترانه کارکردی جدا از نقش فُرمی فیلم، نقش مضمونی هم دارد. اینکه بدون موسیقی آن هم موسیقی بدون کلام که زندگی از پسِ موسیقی‌های باکلام و بدون کلام که آدم‌ها در زندگی می‌شنوند، به وجود می‌آورد، آدم‌ها چگونه می‌توانند تاب بیاورند. نوازنده کانادایی پیانو گلن‌گولد که در سن ٣٢سالگی از صحنه کنسرت کناره‌گیری کرد اعتقاد داشت که ظاهرشدن فرد بر صحنه بی­‌فایده است و این تصور را داشت که تا سال ٢٠٠٠ به‌خاطر پیشرفت تکنولوژی ضبط صدا سالن‌های کنسرت از میان خواهند رفت. او با اعتقاد به این مهم که شنونده موسیقی بر اساس تنظیم پیچ‌های کنترل بر اساس سلیقه شنوایی شخصی خود به اجرای مطلوب نزدیک می‌شود و در درک لذت تجربه موسیقی به اوجی می‌رسد که در یک کنسرت زنده موسیقی دست‌یافتنی نیست,٢ حال بی‌وی و فِی دو شخصیت و دو دلداده «ترانه به ترانه» به‌نظر به تجربه‌ای تازه رسیدند. تجربه‌‌ای که از آغازیدن‌‌های مدام از یک ترانه به ترانه دیگر کسب شده است. اینکه موسیقی زندگی خود را در ظاهر ساده با نمودهای کلاسیک و تجربه‌شده کوک کنی. زندگی کارگری بی‌وی و فکرکردن مدام فِی به دلداده‌اش بی‌وی و اینکه هیچ راه خروجی از موسیقی تنِ دیگری وجود ندارد و انتخاب موسیقی تنِ دیگری برای سالیان سال شنیدن راهی است که فیلم و شخصیت‌های فیلم انتخاب می‌کنند. حالِ گذرا را با کسی‌بودن زیست‌کردن که روزی تثبیت‌کننده آغازها در ذهن آن دیگری بوده است. اکنون می‌توان گفت که می‌توانیم با هم آغاز کنیم زندگی را.
پی‌نوشت:
١- ایده‌‌های منثور – امید مهرگان – نشر روزبهان
٢- موسیقی و ذهن – آنتونی استور- ترجمه‌ غلامحسین معتمدی – نشر مرکز

منبع / شرق

حالِ گذرا را با کسی‌بودن زیست‌کردن که روزی تثبیت‌کننده آغازها در ذهن آن دیگری بوده است. اکنون می‌توان گفت که می‌توانیم با هم آغاز کنیم زندگی را.