درباره داستایفسکی گفته میشود او نویسندهای است که در تب میاندیشد، زندگی میکند و در تب هم مینویسد، این گفتهای درست است. به همان اندازه که نبوغ تولستوی ناشی از سلامتیاش بود، نبوغ داستایفسکی مدیون بیماریاش بود. «بیماری» در داستایفسکی در شکلهای متنوع بروز پیدا میکند. «مرد زیرزمینی» نمونهای از آن است. او که «زیرزمین» از قبل در جانش رسوخ کرده، از ظاهرشدن بر «روی زمین» پرهیز میکند تا آنکه بهناگاه حادثهای باعث میشود از زیرزمین درونش به روی زمین بیاید. این حادثه در خیابان رخ میدهد، روزی مرد زیرزمینی بههنگام عبور از خیابان از کنار میخانه میگذرد، صدای زدوخورد به گوشش میرسد و مدتی بعد در اوج درگیری مردی به بیرون پرتاب میشود. این حادثه که در اصل خوشایند به نظر نمیرسد، مرد زیرزمینی را سخت تحت تأثیر قرار میدهد تاآنجاکه نسبت به مردی که به بیرون پرتاب شده، احساس حسادت میکند و پیش خود آرزو میکند شاید روزی برسد که او نیز به بیرون پرتاب شود. این آرزو که بهطرز اغراقگونهای غیرعادی و «بیمارگونه» به نظر میرسد، برای مرد زیرزمینی نشانهای از «بهحسابآمدن» و «من هستم» به شمار میآید، نشانههایی که حس میکند روی زمین است و زندهتر از قبل میتواند به حیات خود ادامه دهد. آنچه در اینجا برای داستایفسکی اهمیت پیدا میکند، استنتاجی فلسفی است؛ بندی که جزء را به کل پیوند میدهد و او را جزئی از وجود حقیقی میسازد. منظور از وجود حقیقی آن چیزی است که تجربه میشود؛ یعنی زندگیکردن. زندگیکردن برای داستایفسکی اهمیتی متافیزیکی پیدا میکند؛ یعنی زندگیکردن نه صرفا بهخاطر خوشیهای آن، بلکه زندگیکردن حتی بهخاطر رنجکشیدن اما بههرحال زندگیکردن.
داستایفسکی با وجود مسیحیبودن و باور به رستاخیز نهایی، به زندگی، به خود زندگی عشق میورزد، «متافیزیک زندگی» از جمله تناقضات داستایفسکی است؛ به این معنا که اگر زندگی غایتی فینفسه است؛ بنابراین چیزی فرای آن -متافیزیک- وجود ندارد که بهاندازه زندگی ارزشمند باشد. متافیزیک زندگی البته به تجربههای شخصی داستایفسکی بیارتباط نیست، داستایفسکی در نامهای به برادرش میخائیل در شب نجاتش از مرگ (لغو حکم اعدام) مینویسد «…من احساس دلمردگی نمیکنم و نومید نیستم، زندگی در همهجا هست. زندگی در درون ماست و نه بیرون ما. دیگران هم با من خواهند بود و مهم این است که در هر بدبختی نومید نشویم و به زانو درنیاییم. همین است هدف زندگی ما، همین است مقصد زندگی، این را حالا میفهمم. این فکر در رگ و پی من نفوذ کرده است. سوگند میخورم امید از کف ندهم».1 امیدی که داستایفسکی از آن میگوید، امیدی متافیزیکی است، امیدی که فینفسه وجود ندارد اما داستایفسکی به آن باور دارد و با همین باور متافیزیکی چهار سال حبس را در زندان اومسک در غرب سیبری تاب میآورد. داستایفسکی با باور خود به امید وجهی رئالیستی و ملموس میدهد: گویی امید وجود دارد و جزئی از وجود حقیقی است.
داستایفسکی بارها و بارها خود را رئالیست، آنهم رئالیستی در سطح بالا میداند اما واقعگرایی او اساسا با رئالیستهای قرن نوزدهم مانند فلوبر، تولستوی، دیکنز و… تفاوت دارد. رئالیسم او حتی با تراژدینویس بزرگی مانند شکسپیر نیز تفاوت دارد: شکسپیر رئالیسم را در «تن» جستوجو میکند و داستایفسکی آن را در «روان»؛ اما روانی که داستایفسکی جستوجو میکند، بهاندازه «مادیتی» که شکسپیر نمایان میسازد، واقعی و ملموس است. داستایفسکی میگوید من رئالیسم را تا آنجا دوست دارم که به تخیل میرسد، زیرا چهچیز میتواند برای من تخیلیتر و غیرمنتظرهتر و حتی غیرمحتملتر از واقعیت باشد. این بهواقع تعریفی نامتعارف از رئالیستی است که تنها داستایفسکی توان بازنمایی آن را دارد. بدینسان رئالیسم داستایفسکی از درون شعله میگیرد و همچون موسیقی که مادر تمامی هنرهاست، خود را به اشکالی مختلف با قابلیتی برای بینهایت تفسیر نمایان میکند. این «موسیقی منثور» در جهان پیشگامانی نداشته است، اگر به جستوجوی آنها برویم تنها «برادرانی» در دوردستها دارد؛ از جمله این برادران رامبراند (1669-1606) است، زندگی و تبار این دو شباهتی به هم دارد، هر دو درد و رنج کشیدهاند و زندگی را در پستترین اشکال آن تجربه کردهاند و ایدههای خود را از اعماق زندگی یافتهاند. همانطورکه داستایفسکی قدیسین خود را از میان زندانیان، جنایتکاران و بدکاران پاکدل پیدا میکند، رامبراند نیز چهرههای خود را از میان مدل کوچههای بندرگاهها انتخاب میکند؛ اما این همه شباهتهای این دو «برادر» به یکدیگر نیست. رامبراند نیز میکوشد در لایههای پنهان درون آدمی نفوذ کند و در همان حال دهشتناکبودن زندگی را در تمامی ابعاد آن نمایان سازد. «پرتره مرد جوان» (1630) نمونهای از آن است. «مردی جوان با موهای بلند که آرام و مسلط بر خود ایستاده، در چهرهاش نوعی فکر و سبکبالی دیده میشود».2 از آن نمونههایی که در شخصیتهای داستانی داستایفسکی مشاهده میکنیم، شخصیتی که خود را مجاز به هر کاری میداند. تابلوی دیگر رامبراند «طوفان در دریای جلیل» (1633) نام دارد، عنوان اثر «انجیلی» است، رامبراند از عناوین انجیلی در دیگر آثار خود استفاده میکند. رامبراند در این اثر، اشاره به تلاش عیسی برای رهایی حواریونش از طوفان دارد، عیسی بههمراه 12حواری خود در قایق گرفتار طوفانی هولناک شدهاند. طوفانهای ناگهانی دریای جلیل بسیار معروفاند و اغلب مسافران را به کام خود میکشاند. هریک از 12حواری در لحظه طوفان با موقعیتی هولناک مواجهاند، بیننده تابلو با دیدن چهرهشان میتواند ناامیدی، ترس، اضطراب، شک و… را مشاهده کند. طوفان دریا دهشتناک است و در وهله نخست رهایی ناممکن به نظر میرسد اما درعینحال «نشانه به رهایی» نیز وجود دارد، نقاش این نشانه را بهصورت نور زردرنگ زیبایی نشان میدهد که بهنحوی چشمگیر در افق یا دقیقتر گفته شود در قسمت بالای نقاشی در دوردست دیده میشود. دوردست نقاش شباهتی به دوردستهای داستایفسکی دارد، همانهایی که داستایفسکی به آن آخرالزمان میگوید. در دوردستهای داستایفسکی نیز نشانههایی به رهایی دیده میشود، رهایی در دوردستهای داستایفسکی با مکافات همراه است، مکافاتهای داستایفسکی اشکالی متنوع از رنجهای بشریاند که آدمی آن را در ملموسترین و رئالیستیترین مواجهههای زندگی مشاهده میکند: بیماری، گناه، شک، اضطراب، مرگ و مهمتر از مرگ، ترس از مرگ و… ازجمله رنجهای ناگزیر زندگیاند، به نظر داستایفسکی اینها همه آدمی را مستعد رسیدن به دورترین افقها میکند. در میان نویسندگان بزرگ تنها در داستایفسکی است که سرود رنج با سرود زندگی همآوا میشود تا همه رنجدیدگان سودایی از لبان خشک و حسرتزدهشان به زندگی با تمامی دهشتناکیاش، با تمامی حادثههای غیرقابلپیشبینیاش و با تمامی بیماریهای هولناک و ضربات وحشتناکش «آری» بگویند، چنانکه دیمیتری – بزرگترین برادر کارامازوفها- زنجیر به دست با تمام قدرت فریاد میزند که من بر تمام رنجها فائق میآیم تنها بهخاطر اینکه به خودم بگویم «من هستم».
پینوشتها:
* در داستایفسکی آنچه به چشم میآید قرابت میان تراژدی با رمان است. به نظر ایوانوف این کار داستایفسکی کاملا تصادفی و در نهایت سهولت انجام میپذیرد، او قواعد رمان را رعایت میکند، چون در زمانه رمان به سر میبرد اما در همان حال با تلقی شهودیاش از زندگی خود را بنا بر ضرورتی درونی با قوانین تراژدی سازگار میکند، بههمیندلیل در همان حال که میتوان او را با رماننویسان معاصر مقایسه کرد، بهلحاظ مضامین عمیق تراژیک میتوان او را با تراژدینویسان بزرگ از جمله شکسپیر مقایسه کرد. داستایفسکی تنها نویسندهای است که با سهولت تمام از مرزهای غیرقابلعبور «تراژدی رمان» عبور میکند.
1. «فلسفه داستایفسکی» سوزان لی آندرسن، ترجمه خشایار دیهیمی
2. «پرتره مرد جوان» دیوید دویت
منبع شرق